دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب
گاهی اوقات ، نه همیشه ؛ آدم به خود می گوید چرا ؟! چرا یک سری باید این گونه باشند ؟! چرا یک سری باید این گونه زندگی کنند ؟!چرا این گونه باید سخن بگویند ؟! چرا این گونه باید با من برخورد کنند ؟!چرا ساکت به زندگی خود می رسند ؟! چرا سر بلند نمی کنند و ببینند واقعیت را ؟! چرا در خودشان غرق اند ؟! چرا راکد اند ؟! چرا هیج تکاپویی دیده نمی شود درشان ؟!و در آخر چرا من از این آدم هاااااااا دورم ؟! ..............پس کنید ... ! باج نمی دهی باج نمی دهی ، چیزی را فدای چیزی دیکر کرده ای ، خودت نخواستی خودت نخواستی خسته شدم از این حرفتان . من کی خواسته ام این گونه باشم ؟! من کی خواستم برای بودن با این ها باج بدهم که الان ، فی الحال شما از من باج طلب می کنید ؟!من خواسته ام  که این گونه باشم ؟! من خواسته ام که چنین شخصیتی ساخته شود ؟!من خواسته ام وقتی وارد جمعی می شوم  عده ای شاد و عده ای ... ؟!من خواسته ام تنها چشمانشان گویای حرفشان باشد ؟! من خواسته ام که همچون آنان نباشم ؟!من خواسته ام آآآآآیا ؟! نه هرگز ... ! فکر این که بگویی و نصیحت کنی را بگذار کنار حنجره ات برای دیگری ... ! ناشکری نمی کنم  ، هرگز ... ! می گویم نمی توانم کاری بکنم خداااا . کیش و مات ، بن بست . آخرین کبریت و سکوت !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۰۲
امیر.ن
فضولی مامان و بابا ... ! ایمان ... ! :) محمد علی و ماه های زندگی اش  ... !  آرش ... ! و دنیاش ... ! دنیای ندیده اش ... ! ع.ح.ج ...  ! :( :) ح.ی ... ! اعتکاف ... ! آی غفوری و این چند روز  ...  !تابستون و برنامم ... برنامتون  ! انتخاب رشته ...  !شیمی و نظر م.ن.ج ...  !جهادی یا مشهد ... !؟آی گران ... ! آی جلیلی ...  !آقا و س.ف ... ! آ.ز و من ... ! :((((نمی تونم آریا رو بزنم کنار از جلوی چشمام . مقایسه با آقا نمی کنم ... اما حس غیر قابل انکاری دارم نسبت به او ... او را خاطرات دنبال می کنند و من به دنبال هر دو ی آن ها . وقتی می بینم او را تا ساعاتی بعد فکرم را رها نمی کند . گاهی اوقات افکار تکرااری و گاهی هم کاملا نو ... مانده ام خدا ... تا کجا بروم جلو ، دلم کمک می خواهد ، از خودت مستقیما ؛ نشد از وسیله ات ... خودت از احوالم نسبت به او باخبری دیگر ... توضیح بیشتر حالم را خراب می کند ، آری آنچه که ندارم را خراب می کند ... و من خراب این خراب کردنِ تهی ها هستم .او نباید این چنین باشد ... قسم به همین که کمکم می کند این بهترین مسیر برای تو نیست ... دلم می خواهد دستش را بگیرم ... خیلی آروم بگویم آریا هدفت چیست ؟ می دانم که باز هم توجه نمی کند ... مثل همیشه ... می دانم که برایش حرفم اهمیت ندارد اما آن موقع حداقل دلم راحتم است ... خدایا قرار نبود به یک سو سنگینی کند ...  قرار نبود رها کند ... قرار نبود پنبه کند ... قرار نبود پهن کند هر چه به زحمت برایش جمع شده بود ... ب قول شما اصلا به من  چه...  باز من هستم و دفن کردن این حس ... آره باز آخر پاراگراف شد و من باید حس غیر قابل انکار اول پاراگراف را در پایان پاراگراف انکار کنم که بتوانم بخوابم ... که بتوانم خوابی غیر او را تجربه کنم ... و این بازی من است ... آخر چرا خداااااااااااااا ؟ خدایا ... !  دلم آی فاطمی می خواد ... ! زیارت عاشورای آی فاطمی ...! یک دم بنگر حال زار  مرا حال زار مرا ای تمام امیدم تو صبح سپیدم ز نرگس چشمت ببین چه کشیدم تو ای عشق و تمام وجودم تو بود و نبودم فــــــــــدای رخ تو همه عالمبنگر بر دل منبر دل غمدیده که لیلی ندیده به این عالملَن تَنَالُواْ الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنفِقُواْ مِن شَیْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ هرگز به نیکى [راستین‏] دست نیابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید انفاق کنید، و هر چه انفاق کنید خدا به آن داناست.آل عمران آیه 92
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۸
امیر.ن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۰۵
امیر.ن
ساعت 8 بود فک کنم . رسیدم خونه . بعد اون همه با محمدعلی و کمی هم  هادی به اندازه یک ساعت پیاده راه رفتم ...له له بودما ... ! اولین جمله ای که مادر بهم گفت این بود : چرا چشمات این جووریه ... ! دلم نیومد بگم تو خیابونا گریه می کردم ... ! گفتم این یه ساعت آخر  باد و بارون بود ... ! گرد و خاک رفت تو چشم ... ! وای خدا ... ! باارون ... ! باد تند ... ! کوچه های خلوت بعد از ساعت 4 ... ! و من ...  !شاید بشه گفت زیادروی کردم ...  ! اما امروز از صبح ش واقعا موتوفاوت گذشت ... ! اگه قرار نبود با دیگران حرف بزنیم خدا این بیلبیلکو نمی ذاش تو دهنمون ... ! حرف زدن بهترین راه آروم شدنه ... ! سبک می شه آدم ... ! آره ... ! باید اقرار کنم که باید سر چیزایی  با ادم ها سخن گفت و راه بهتر نداریم برایشان ... !با کمال تاسف می گویم ... ! باید با کسانی هر از گاهی حرف زد ...  ! کاملا رو در رو ...  !و آن گران از آن ادم هاست ... ! :( :)  نگاهش هم ارامش دهد بعضا ...  !پ.ن : امدم تو خونه لباسامو عوض کردم صورتم و شستم ، پدر تشریف آوردن ... ! خیلی خوب بود ... ! آب ز آب نخورد تکون ... ! ولی جواب سلام م رو نداد ... ! :))
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۸
امیر.ن
دو سه روزه ذهنم به خودش مشغول کرده ... یه موضوع دو کلمه ای ساده ؛ رابطه ی تزریقی . اسم ش ادم رو به سمت اعتیاد می بره ... شاید بشه بهش ربط داد ... ! اما منظورم چیزه دیگه ایست ... ! نمی دونم پیش امده براتون یا نه ... !  ی سری رابطه ها هستن باید هفته ای ... ! ماهی ...  ! حتی روزی ...  ! یه بار انگولک شون کنی تا اونجوری که تو می خوای باشن ... ! چه می دونم ... ! از رابطه با دوستان گرفته تا حتی با اعضای خانواده ... ! نمی دونم چرا ولی اوولین بار این اسم به نظرم امد ... ! رابطه ی تزریقی ... ! رابطه ای که باث هر هفته یه جوری بش بگی بابا من نیز هستم ... ! بفهم  ... ! و بعد از مدتی که هی تو تزریق کردی و هی زور تر اثر در او از بین رفت ، تو می گی جمع کن بنیم بابا ... ! جمع کن کاسه کوزه ت ُ حوصله ات رو ندارم ... ! اره ... ! نا امید می شی که اصلا او هست ... ! چرا باید هر هفته نازش را بکشی ... ! خیلی تند حرف زدم ... ! شاید ... !  نمی دونم کجا خوندم که این رابطه رو به عروسک خیمه شب بازی بودن برا آدم مقابل تشبیه کرده بود ... ! این جوری بگی بازم یه نمکی روش هست که سوزش داره ... ! اره اعصابم خورد می شه وقتی می بینم یکی نسبت به من یا حتی خودم نسبت به یکی یه همچین رابطه ای دارم ... ! در مورد برخی ادم های خاص هم اذیت می شوم و قتی می بینمشان در این گونه روابط ... ! مثالش می شود ع.ح.ج .... ! باشد تا دوباره قلمم به رود به آن ... ! از سردرگمی مفیدیا می گفت ... ! می گفت نمی دونن دنبال چی هستن ... ! و من جیب پدر هایشان را نشانه رفتم برای دلیلش ...  ! خلاصه دل دلش پر بود که چرا و چگونه این آدم ها ، در مفییید که تقریبا تنها اسمش مفید است ، گرد امده اند و چرا معلمین ش فکری نکنند به حال این موضوع ... !یاد آی جواهری افتادم که یه روز امد نماز خونه و با چه حالتی گفت بچه ها ... مواظب باشین مفید از دست نره ... ! مواظب نمازخونه و محراب مفید باشین که مفید به همینش مفیده ... ! و من هم دیگه تا آخر سال حرفی نمیام بزنم ...! رمق شو ندارم ...! عین کنار کشیدن های ای غفوری ...! اصن خودش ... !ببین آی فوم چه شباهت هایی با این معلم دارن ... ! تا خونه خونه داشتم به همین موضوع فکر می کردم و این قدر غرق ش شدم که یه ایستگاه جلوتر رففتم با متروو ... ! به مانند دیوانگان ... ! اما وقتی رسیدم خونه مثل همیشه یاد به تو چه های معلم گران افتادم و در باز کردم ... ! 57 پله را که بالا می آمدم یادم به قرارمان افتاد : رفتارت می توانند برای دیگران سرمشق باشند و این شاید پیگیری غیر مستقیم ِکار های دیگران باشد ... ! امتحان آخر ... ! من از مدرسه به خانه پیاده می روم ... ! هر چند طولانی ... ! هرچند خسته کننده ... ! باشد که فراموش شود نمرات درخشانم ... ! باشد که تکرار شود خاطراتم ... ! :((   عینه معتاد جماعت ... ! می دانم دلم می گیرد در راه ولی ... !ولی می ارزد به ... ! سکوووووووووووت ... ! امروز دهم رجب ه ... ! و من با دست خالی ... ! با کوله باری ز گناهانم ... ! به کجا شتابانم ؟! نمی توانم جلوی خودم بیاستم و بگویم نه ... ! این قدر سستم من خداااااااااااااااا ... ! کمکم کن ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۲۰
امیر.ن
امشب ، شب خاصیه .... جدا از این که همه می گن ... یه حس بی خود و متفاوت دارم نسبت بش ... امروز صبح زود پاشدم ...  پنج بود فک کنم ...  یه یک ساعتی گذشت دیدم امد تو اتاق ... در گوشم گفت : تو دلم از اول راهنمایی می گفتم تو رفتی دیگه ... الان باورِ باور م شد دیگه امیر من نیستی ... من و می گی ؟! اصن موندم چی بگم بش ... از اتاق رفت بیرون ... با همون حالتی که نباید ... یه جوری شدم ... امدم بگم چی کار کنم خب ؟! انگار لال شده بودم ... ! سکوت فرا گرفت اتاق رو تا دوباره خوش امد گفت بیا صبحونه ... با همون لحن و صدای خاص خودش ... متااسفانه باید بگم دوست ش دارم  ... به طور معمول ... دلم کوه می خواد ... دقیقا وسط امتحانا دلم کوه می خواد ... تا اون بالا فقط فک کنم ... خسته نمی شم هرچی فک می کنم به یک سال گذشته ... خسته نمی شم هر چی فک می کنم به این که چی شد این جوری شد امسال ... کوزه ام پر نمی شود ز دلیل های تراشیده شده ... !  فکر فکر فکر ... ! دیوانه می کند ...  و کم کم می شوم ... ! سرمم درد می کنه واسه یه مباحثه طولانی ... ! یه حرفایی که زدنشون 2 ساعت طول بکشه ... ! سنگین باشن ...  !  ولی دریغ ز آدمش ...  من که گوشم پیش تلفن نبود ... خودش یهو شنید که قراره بریم مشهد ... کاملا ناگهانی ... امید وارم بازی جوش بخوره که دل منم بی صحاب نمونه ... ! درسته سیاهم کریهم زشتم ... ! درسته مثه بعضی ها کبوتر حرم نیستم ولی ...  در صحن و سرایت همه جا دیده گشودم جایی ننوشتس گنهکار نیایدبرگشته تو چشای من نیگا می کنه می گه : داغ داره ها ... ! اتیش گرفته ... ! نیگا نکن به این دخترا که اذیتت نکنن ... ! کارشون همینه ... ! آتیشه زیرش می کنن ...  ! وقتی تو رجب زهرو می گیرییییییییییییی ... ! یعنی چی ؟! ... یعنی باید بگردیم از تنهایی درت بیاریم ... ! چیزی نمونده که  2 3 سال دیگه دیپلمه ... ! آقا مارو می گی !؟ دهنمون وا موند چی بگیم ... ! آخه این چه حرفیه ... ! چرا نیت منو خراب می کنی ؟!  تو هم که کاسه ی داغ تر از آش در گوشم می گی حالا اون یه چی می گه تو چرا دهنت آب افتاد ... ! یاد حرف آی زندی افتادم ... ! برو درس بخون ... ! تا دانشگاه درست برو ... ! خودش درست می شه ... ! بعضی وقت ها مانند امیر در عسل ! میمانی که باید یر دوراهی عقل و دل به کدامین راه سوق پیدا کنی ... ! می شود گفت که جاهلی ... نادانی ... ناتوان و یا حتی فلجی ... ! آری نمی توانی تصمیم بگیری که کدام را بروی ... ! فاصله ای هم نیست بین این که در سینه است و آن که در جمجمه ...  اما دور است مقصد شان ...  البته در نظر من و چشم من این گونه است ... گاهی اوقات قلبت می گوید برو و عقلت می گوید پرهیز کن ... ! گاهی اوقات قلب حرکت می دهد و عقل ایست ... و در این بین خدایت می گوید عقب بکش ... ! بیا پیش خودم ... ! بالت می دهم ... ! پرواز کنی ... ! :(( ......شششش... شششش.... صدا شو در نیار منم به کسی نمی گم که تو این دو سه روز دیوونم کردی رفت ... ! نیودت مثل کبریت و دلم انبار باروته ... ! خدایا صبر بده ... ! راه بذار جلوم ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۵۶
امیر.ن
من عاشق همین گریه های پشت تلفن م ... ! عاشق همین هق هق کردن هام ... ! عاشق همین حرفام ... ! کاشکی می تونستم منم این جوری باشم ... ! خیلی راحت ... ! با یه تلفن به یه آشنا ... !حیف که نیستم و چه خوب که هستی ... ! شاعر یه سری حرفا میگه : گناهی ندارم ولی قسمت اینه که چشمای کورم به راحت بشینه ... !یه شاعر دیگه ام بعد کلی اگر و شاید میگه : ............... الان بودی .................. ! اوونی که تو 24  ساعت گذشته بال در اورده ، به چه بزرگی ... ! فقط گفتم بدونی منم در جریانم ... ! پ.ن : یعنی من باث از سبک نوشتن شما بفهمم کییین ؟! ینی هیچ نشونه ای از خودت پیش من نداری جا اسمت بنویسی !؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۵۷
امیر.ن
8 ماه پیش ... ! نوشتم سالی که نیکوست از بهارش پیداست و امدم مدرسه اولین چیزی که چشممو گرفت کلاس بندی ها بود .. ! برخلاف انتظار ها کلاس همه ی اونایی که نباید با هم بودن ... ! انتظار می رفت در همان دو سه ماه اول معلم ها صدایشان در اید اما ... !دیگر دنبال نکردم که در کلاسشان چه می گذرد ... ! به قول شما ... ! به من چه ... !در شک و تردید بودم ... ! من می توانم یا نه ... !؟ قرانت گفت تو برو نهایتا معجزه می کنیم برایت ... !آری خدایا .. ! جالب است ... ! تو معجزه کردی ... ! من ساعت 9 می رسیدم خانه و فردایش امتحان داشتیم ...! شکر خدایا ..! همیشه 5 دقیقه مانده به ساعت 3 یا 5 دقیقه گذشته بیدار می شدم ... ! بی هیچ درد سری می رفت جلو .. ! بیایی و بگویی تو همیشه خود را جلوی معلمین نشان داده ای سکوت می کنم ... ! اولین کلاس ریاضی را هم مثال بزنی باز من سکوت می کنم ... !نماینده شدن را هم مثال بزنی سکوت می کنم ...  ! یاستی یادم رفته بود بگویم ... ! حرف های آی احمدی کار  خودش را هم کرده بود ... ! نمی دانم چرا ولی خودش جلو رفت .. ! این که من را حساس شوند با من نبود ... ! ولی به ظاهر همه فکر می کنند من بازیگر هستم ....! کلاس ریاضی و سبک ش یک طرف ... ! شناخت معلم و نوع برخورد با ام هم همان طرف ... ! کلاس دینی + قران  نیز دیگر طرف ... ! حدیث ... ! نکته ... ! پیشنهاد ... !  ای نغمه و زرین ... ! رابطه ام با آی زرین جوش نخورد .. !نباید هم می خورد ... ! ولی با آی نغمه ریختیم رو هم ... ! در خفا .. .! جالب بود ... ! خدایا نگیر زما ... ! من هر روز می آمدم و از تو کمک می خواستم ... ! خواسته ام را می دانستی ... ! مرا به آن رساندی و گفتی تو را چه می شود حالا ؟! اولش نمی فهمیدم چه به سرم اوردی .. ! مثل همیشه ... ! بعذ از یک هفته فهمیدم بازی ات را خدا ... ! تو مرا به راست بردی ... ! به شیک ترین و مجلسی ترین را ه .... ! به وجد می آیم هر گاه فکر می کنم ... !محرم از راه می رسد ... ! مادر ناراحت است و هر شب نوعی بازی برقرار است در خانه ... ! بی قرار چراغ هارا که خاموش می کنند گریه ام می گیرد ... ! چه در مدرسه و عذلداری هایش چه در خانه ... ! چه همان جا که او رادیدم ... ! اصلا از امام و اهلش انتظار نمی رفت این گونه بی توجه باشند ... ! واقعا هم نبودند ... ! حال من چیست فی الحال ؟!من برای او به آن مجلس نرفتم ... ! نیت م را خراب نمی کنم ... ! ولی آن شب من واقعا امید وار بودم ... ! پس از کلی او را دیدم ... ! شب بعد هم ... ! ماشین مادر و شیشه اش ... ! دپرس می شود این امیر ... ! فشار به اوج خود رسید .. ! سخت بود زود بیدار شدن و دیر خوابیدن ... ! سخت بود آرامش داشتنن ... ! اما تو و قران را که داشتم ... ! محمدمان شاهد بود ... ! بعضی وقت ها انقدر دلم می گرفت که وقتی می رسید به اللهم اسئلک الیسر بعد العسر گزیه ام می گرفت ... ! تازه این تمام ماجرا نبود ... ! سر نماز ها ... ! صبح ها ... ! روبه روی اون دری که به ناهار خوری راه داره ... ! قران ... ! گریه ... ! بهدش هم نمک دوستان ... ! جالب بود ... ! سعی می کردیم روزی 3 صفحه بشود ولی آن قدر این جسم بازی در می آورد که بعید می دانم کامل می شد این 3 صفحه ... ! توجه کم بود .اعتراف می کنم سر برخی کلاس ها اصلا حضور نداشته ام ... ! اجتماعی ... ! زبان فارسی ... ! شیمی ... ! درس هایی که می شد خودم بخوانم ... ! آخه یک شنبه ها شیمی و زبان فارسی بهترین موقع بودن برای زبان خوندنی که بعدش کلاس داششتم ...تعدادی از دوستانه هم نمک را دریغ نمی کردند ... ! تا جایی که شد ما رو جلو معلم و غیر معلم له کردن . ولی منم کم نزاشتم براشون ، بالاخره که گذرشون به ما خورد و ... راهنمایی زیاد می رفتم . آره برا همین دلیلی که داری بش فک می کنی ، بی کسی که شاخ و دم نداره . آهنگ گوش کردنم تو ماشین آقا بود . بعضا گریه کردن م نیز ، اون شب که می خواستین کتاب بخرین ، آقا ما هی سرمون و انداختیم پایین نفهمین جواب هم گرفتیم  . کشک بادمجون خوردیم ، با نوشابه . از همون آپولو ... ! و فراموش نشدنیست ان گاه که پرسیدید : یک یا دو فرق داره ؟! اول بودن یا دوم بودن فرق داره ! و من جاب دادم مطمئنا 2 یک چیزی از یک کمتر داره ولی من نمی خوام بجنگم چون یک  اصلا تو یه فضای دیگه بزرگ شده . اردو یزد ... ! تنها امیدم ح.ی بود ... !  و بقول شاعر امیدی که ناامیده امید من دوباره ته کشیده لحظه به لحظه فکر ناامیدی این لحظات امونمو بریده .... ! بی بهره بود اردو یش برای رابطه ی بین من و دیگران ... ! اردوی یزد ، اردوی سرد ، اردوی یخ ... !ح.ی ... ! عالیه این بچه ... ! حداقل اوجوریه کهمن دوست دارم . ساکت . آروم . به موقع زرنگ . به موقع مظلوم . به موقع با خدا . به موقع با ما . خدایا کمک کن  مرا ... ! خودت می دانی چه می گویم ... او را هم دریغ مکن ز کمک ... گاهی اوقات واقعا دلش می گیرد ... ! گریه اش را دوست داشتم ... وقتی می بینی که آقای کنارت ، تمام توانایی هارا برای عالی بودن دارد و خودش می گوید نه نا امید می شوی ... ! آری ع.ب تمام انچه لازم داشت تا بهترین باشد در هر بخشی دارد اما ... ! چه شب ها ... ! چه شب ها که ما با هم به خخانه برنگشتیم او از نا امیدی حرف زد ... ! نه که نا امیدی ولی با خلاص می رفت جلو ، گاز نمی داد وگر نه که ... ! اره خلاصه او زندگی را حداقل امسال جور دیگر بازی کرد. به سبک خود و دوستان با وفایش !!! قابل احترام است سبک شان .! ولی نه برای پدر من !! امروز برق نبود ، حدود دو ساعت ! دم غروب دلم خواست خونه قبلی باشم با محمدمان ! در همان پارکی که تقریبا بزرگ بود . بالای همان طناب ها ! دوباره باهم باشیم هنگام غروب و کمی از ان رضا صادقی ات بشنویم ! از سوالای یه جری بپرسی من جواب بدم . کمی خنده کمی بی خود جدی ! نا مردی نکن و تا اخر این امتخانا بیا بریم یه بار دیگه ... !  آ.ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ... ! امسال یک ساعت هم با من نبود ! حتی برای حل یک سوال ... ! وسط های سال ...  ! وقتی مادر مذهبی یمان بعد کار گروهی می امد دنبالمون ، آخر ساعت ، یه جور دیگه می دیدمش و حرف م نمی امد ... ! تو ماشین کلی خودمو می گرفتم جلو مذهبی و مادرش گریه نکنم . سخت بود برام ... ! تابسون خیلی تند برخورد کردم باش ، تندی ای که به یک سال کشید ... ! تندی که حسرت بودنش کنارم رو گذاشت به دلم ! تندی ای که نمی دونم چجوری جمع ش کنم ... ! یه چی تو مایه های یه جزیره که دورم یه دریا سرابه ... ! :((  آره من عادت نکردم به این که نباشه ... ! حتی بعد از یه سال ... !این قدر پر شدم که اگه تنها ببینمش بش بگم حرفامو ... ! خیلی حرفه ها ... ! من ، رک وایسم جلوش بگم  یک سال شدا  ،  آآری جان ... ! یه صحنه از اردوی یزد یادم نمیره ... ! اون موقع که گفتی : من خودم عقل دارم ... فک میکنم و می فهمم که چی برام بده ... نیازی به مرجع ندارم ... ! کناریت هم تایید کرد ... ! گفتم فقط بدونی ... ! شاید الان هم اصلا برات مهم نباشه ... ولی اون موقع ، شنیدن این حرف برام مثه این بود که بگن سیگار می کشی ... ! به همین صراحت ... ! ساعت 12 و 15 مین ..  من مدرسه را ترک می کنم برای امسال :((
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۷:۲۰
امیر.ن
غوغایی به پاست در دلم ... ! گریه ام می گیرد به خدا ... ! امسال زود تمام شد ... ! زود ...! زود تر از آن چه فکرش را کنم ... ! دلم چک می خواهد ... ! یکی بیاید ... !بزند ... ! بی دلیل ... ! من کمی خالی شوم ... !کمی آرام شوم ... ! خدایا کمک کن مرا ... ! های ... های ... های
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۵۱
امیر.ن
حریص شده ام نسبت به این دو سه روز آخر ... ! پشت پنجره ها ... پشت پرده های سبز ... نمی دانم چرا آنجا دنبالت می کنم ؟ خلوت تر است ... !آن جا راحت تر است عادت کردن به این که یک سال دیگر هم تمام می شود آن جا راحت تر است فکر کردن به یک سال در خود بودن آنجا راحت تر است مرور اتفاقات آنجا راحت تر است  فکر کردن به این که نبود ، فعلا برای یک سال آنجا راحت تر است گریه کردن  مبارک باد ! یک سال تجربه ... ! یک سال قدم برداشتن ... ! یک سال بزرگتر ... !تسلیت ... ! یک سال از بهترین ها ... ! یک سال با بهتربن ها گذشت ...  ! و تو باید به اندازه ی یک سال توشه داشته باشی ... ! سفرت روزی به پایان می رسد ... ! و باید این بار واقعا مسافرت کنی ... !هر سال نه ... ! هر لحظه نزدیک تر می شود این باید زندگی  ..  خدایا ... حرف های جالبی می شنوم از این 2 ماه پیش رو ... !حرف های آی زرین در مورد ماه رجب جالب بود ... ! کنترل  نفس و جلو گیری از خواسته های مادی ... ! اول رجب ... ! شروعی برای ماه تو ... ! دلم لک زده برای شب قدر ... ! 18روز تشنه شوی ، و بعد ... ! وای خدا ... ! یاد گند زدایی شیمی افتادم ... ! کاملا بی دلیل ولی با دلیل ... !پ.ن : تو هم قصه بگو که دریا بخوابه ... ! گریه کن که نفهمی سرابه ... ! گریه کن که نفهمی کجایی و نفهمی کجاهه ...! قسمم نخوور .... ! هیچ وخ
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۵:۲۰
امیر.ن