دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

درد دارد ... ! درد دارد دانستن این که او به  تو نمی گوید چون آن قدر پر هست که تو را هم لبریز کند ... ! درد دارد ... ! درد دارد صحبت با آدم هایی که تو را دوست دارند ... ! درد دارد بودن با آدم هایی که وقتی به تو  می رسند من برایشان هیچ خواهم شد ... ! درد دارد ... ! درد دارد جدا شدن از این وابستگی ها ... ! اما از دست ندادنشان ... !خود سازی درد دارد ... ! خلاصه ی حرف هایی که نوشتم و پاک کردم این است ... ! خدایا کمک کن ... ! اول آن هارا .. ! بعد ما ی تقریبا من را ... ! سلام!حال همه‌ی ما خوب استملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویندبا این همه عمری اگر باقی بودطوری از کنارِ زندگی می‌گذرمکه نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد ونه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! تا یادم نرفته است بنویسمحوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بودمی‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن استاما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهیببین انعکاس تبسم رویاشبیه شمایل شقایق نیست!راستی خبرت بدهمخواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌امبی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!بی‌پرده بگویمتچیزی نمانده است، من  (شانزده ساله) خواهم شدفردا را به فال نیک خواهم گرفتدارد همین لحظهیک فوج کبوتر سپیداز فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذردباد بوی نامهای کسان من می‌دهدیادت می‌آید رفته بودیخبر از آرامش آسمان بیاوری!؟نه ( آقا) جاننامه‌ام باید کوتاه باشدساده باشدبی حرفی از ابهام و آینه،از نو برایت می‌نویسمحال همه‌ی ما خوب استاما تو باور نکن!!!!" سید علی صالحی "
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۴۷
امیر.ن
دلم تنگ شده خو ... ! دلم تنگ شده برا امیر گفتنت ... ! کلا تو گوشمه : امیر ، سردته ؟! ... ! :(( :)) دلم می خواد بیای ... ! بزور من و از این بازی در بیاری ... ! عین اون شب ... بریم اوجا بعد بگی امیر ، سردته ؟! - : گرمای وجودت کم شد یهو .... ! یکی بزنی زیر گوشم : چرت و پرت نگو ... ! گیر کردم ... ! رسما تو باتلاق خودم گیر کردم ... ! دست و پا می زنم بیشتر می رم تو ... ! دست و پا می زنم گندش بیشتر در میاد ... ! لکه های سیاه ... ! همون هایی که حک شدن ... ! بیشتر خودشو نو نشون میدن ... ! مطمئنم الان می گی بهتره که ... ! و من می مانم و جنگ ... ! و من می مانم و یک هزار گناه روزانه ... !  دردم ایناس ... ! همین هایی که مرحله ی صفر بازی ست ... !  همانا شش کار مقدمه ی نافرمانی نسبت به خداست : حبّ الدنیا ، حبّ الرئاسه ، حبّ الطّعام ، حبّ النّساء ، حبّ النّوم ، حبّ الرّاحه :(( تنهایی که به نظرم می رسد برای این مشکل ها ، خدمت کردن است ... ! حرف آی صنیعی ... ! ما هیچ راه نداریم جز خدمت به دیگران ... ! پ.ن : فوق فوق قضیه این ه که 10 تا امیر می گی ... ! ضبط می کنی ... ! من عین دیوانه ها گوش می دم ...! شاد می شم ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۸
امیر.ن
دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شدچشم حرامی با حرم روبرو شدبیا برگرد خیمه ای کس و کارممنو تنها نگذار ای علمدارمآب به خیمه نرسید فدای سرتحسین قامتش خمید فدای سرتاز تو خبر دارم با دستای خونیزهرا وساطت کرد تو میدون بمونیتو که پیرم کردی ای پناه منزمین گیرم کردی ای سپاه منپیر شده برادرت فدای سرتخونه چشم خواهرت فدای سرتیک نود و نه دانه ای شده بازیچه ی دستانم ... ! . . ..نمی دانم چرا دلم را تکان می دهذ ... ! چرا چشمانم را می گریاند ... ! خداوندا ، مگیر زمن این فرصت هارا ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۳۹
امیر.ن
دلم می خواد مثه اون دفه واسه نماز صب برم یه صحن ... ! بشینم رو به روی گنبد ... رو اون فرشا ... نماز صب بخونم ... ادعیه ... و نهایتا کمی حرف ... کمی امام را بنشانم کنار خودم ... حرف بزنم ... باز هم مانند دفه ی قبل زار زار گریه کنم ... ببینم باز هم مرا پاشخ می دهند ؟ امروز یاد اون روز افتادم که آن گران یه ترک گذاشت و هنگامی که برای خرید کتاب رفت من گریه کردم ... ! هوا تاریک بود و نمی دید چشمانم را ... ! واقعا دلم امام رضا می خواست آن موقع ... ! اما با همان گریه ی تند و کوتاه سر دلم را شیره مالیدم ... ! اما امشب را چه کنم ... ! باز این ترک را گوش دادم ... ! و خروار خروار نیاز برای بودن در صحن او مرا خرد می کند ... ! خدایا ... ! اماما ... ! چرا این گونه می کنید ... ! مگر چه قدر طاقت دارم ... ؟ محسن چاوشی ... ! ابیات او هم هوایی می کنند ... ! من صحن صبح را می خواهم ... ! من امامم را برای کمک می خواهم ... ! یه جمله است امروز داغونم کرد ... زخم هایم با طعنه می گویند دوستانت چه با نمک اند ... ! وای خدا وای ... ! از معلمین گرفته تا نزدیک ترین ها ... ! همه و همه ... ! چه می شود تو را خدا ... ؟! چه مانده که امتحانش کنی خدااااااا ؟! در سجده بپای تو هزاران آدمجاروکش تو هزاران مریممحتاج دعای تو هزاران خاتمای شاه گدای تو هزاران حاتممن نیز یکی از این هزاران توام آقاهرچند به این کو و به آن کو نزدمهر چند به این سو و آن سو نزدمپیش تو به آفتاب هم رو نزدم آقادر صحن تو من اگر که جارو نزدممشغول غلامی ی غلامان توام آقادیگر از راه دور با حسرت اسمتان را صدا نخواهم کردسر سجاده مثل مادر خود یارضا یا رضا نخواهم کردمادرم گفته که التماس دعا من فقط گفته ام که محتاجمتو یقینا شنیده ای من هم هیچ کس را دعا نخواهم کردپ.ن : از برق چشمانت سخن می گفت معلم ... ! همین امروز ... ! همین جوری ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۷
امیر.ن
شور نوشتن نیست ... ! شوق نوشتن نیست ... ! لبریز است اما بیرون نمی ریزد ... ! نویسنده ایراد دارد یا خواننده ... ؟ وقت تنگ است یا دل رمق ندارد ... ؟ خسته است یا امید ندارد ... ؟ خوب است یا تظاهر به خوبی می کند ... ؟ می خندد و سرش درد می کند ؟! می گرید و در دلش می خندد ؟! آخر این زندگی است که او دارد ؟! آری ! نویسنده ایراد دارد ... دلش رمق ندارد ... امید نیز ... تظاهر به خوبی می کند ... می خندد و در درد می میرد ... می گرید و در دلش مس خندد ... ! می گفت دیوانه ام ... ! پیش گویی اش هم مثل همه چیزش خوب است ... ! خوب ترین ... ! :| :( :) دستم به نوشتن نمی رود ... فکر هنگام خواب  را ترجیح می دهم ... بر عکس همیشه ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۵
امیر.ن
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو می گویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...جواب می شنوم ! خدایا بینی که او هم رسید ! خدایا بینی که او هم بالید ! خدایا بینی که او هم رهید ! رست از خوب نیستم های مکرر ! شکرت دل ! دل ! دل ! آنچه گرفته ... ! آنچه نمی خواهد شاد باشد ... ! آنچه نمی گذارد فریاد برآورم ... ! آنچه همه باعث سکوت من است ... ! گاهی اوقات سری به عکس ها می زنم ... ! بلکه کمی رابطه ام ، حرف هایم را با دبوار کمتر کنم ... ! بلکه کمی حکومت را از دست دل گرفته بگیرم ... ! اما زهی خیال باطل ... ! بیست عکس بیشتر نبود ... ! بیش از ساعتی بود که مشغول همین چند عکس بودم ... ! مانند دیوانه ها خیره می شوم به عکسی و اشک می ریزم ... ! اما دریغ از کمی تغییر روحیه ... ! بدتر هم شد ... ! هواییی می شود این جسم ... ! کمی مارا هم یاد کنید ... ! دعا کنید ... اندکی ... ! هرکس به طریقی دل ما می شکندبیگانه جدا دوست جدا می شکندبیگانه اگر می شکند حرفی نیستمن در عجبم دوست چرا می شکند
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۴
امیر.ن