دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

امروز پرسیدن انگیزتون از مدرسه رفتن چیست ؟! باید فکر میکردم ... ع.ت با صراحت تمام پاسخ داد شوق و ذوق یاد گرفتن دارم .من را می گویی ؟! یک لحظه ماندم از که جواب بخواهم ، از حود درونم یا از خود ظاهری ؟یک لحظه گفتم الااان ، این روز ها ، مهر امسال ؛ وافعا انگیزه ام به مدرسه رفتن چیست ؟! نه ... رک می گویم من آن قدر پاک و صاف نیستم که شوق یادگرفتن داشته باشم اما شوق دیدن ادم ها رو چرا ... دیدن همه ی آدم ها دورهم ، یکجا .باشد ، "آدم ها" هر چقدر هم که ناقص باشند همین که بتوان بینشان بود، کافیست . همین که به اسم درس و کلاس بتوان از فضاهایی! دیگر بیرون آمد، کافیست .همین که وقت نداشته باشی سرت را بخارانی (چ برسد ب آنکه از آن ها که نیستند خبر بگیری) کافیست .همین که چیز هایی را قایم کنی پشت یک سری اعداد و ارقام، کافیست .همین که معلمی پیدا شود و انچه تو قایم کردی را پیدا کند، کافیست .همین که هرچه شب قبل شده را کلا با یک لبخند ب هم کلاسی هایت انتقال بدهی، کافیست .همین که معلمی ، دوستی پیدا شود و درونت را از پشت این لبخند ها و شوخی ها ببیند، کافیست .همین که هر روز منتظر معجزه باشم که ببینمشان، کافیست .همین که هر از گاهی جای خالی ات را احساس کنم، کافیست .همین که امسال م.ن.ج ندارم ...  همین یک مورد کافیست :(( حالا فکر کنم کامل فهمیده باشم چرا میام مدرسه ... البته بخشی اش هم همان وظیفه و اجباری است که خودشان از آن سخن می گفتند . یاد "365 روز" پیش می افتم .. الان بعد از گذشت یک سال می توانم بگویم هم جوجه را آخر پاییز می شمرن درسته هم سالی که نکوست از بهارش پیداست. ب این روزگار هیچ اعتمادی نیست ... جوجه هایت را که پر داد ، بهارت را هم پاییز می کند ... و تو می مانی و سوال همیشگی که چرا ؟! خوشحالم که دارم جا آرزوی یک سری دیگه نقش بازی می کنم ... درسته شوق ندارم ولی این فرصت درس خوندنی رو که یک سری ندارن من دارم ... :) یاد حرف های آی اکبری افتادم . آرام آرام حقایقی را که "سن" داده بودند برایشان ب ما می گفتند ... وقتی همه ی امکانات برامون هست ... خب ما هم قاعدتا باید پاسخی در همون حد و اندازه بدیم ... این جوری نیگام نکن ... تو حق انتخاب رااهت را داری ... ولی در محدوده ای که برایت انتخاب شده ... ساعت سه و نیمه ... هوام سرده ... منم چون خون دماغ شدم بیدار نیز ... خوابمم نمی بره ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۱۱
امیر.ن
احساس بی خدایی می کنم ناجور ...و ب واسطه ی آن احساس تنهایی ... احساس خوبم شده تو خوابا بر آورده ... :( :) تَلخ تَرینـــ قِسمتـــ ِ زِندگے اونـــ جاییہ کہ آבَم بہ خوבِشـــ میگہ :"چے فِکـــ مے کَرבَمـــ و چے شُــــــــב "!!!   یکم بش فک کن ....
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۲ ، ۰۷:۳۶
امیر.ن
خب خدای گلم ... نفر بعدی که تشریف می برن برون مرز ها کین !؟بگو خداجوون طاقت شو دارم ... :) بگو ... اینایی که می بینی اشک نیس ... اینا صـــــــبره ... اینا طاقته خدا جوون ...منم دپرس نیستم که آدم هام دارن میرن ... فقط ساکتم ... ساکت .... و شاکر ... صفجه 92 کتاب ...دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا رادردا که راز پنهان خواهد شد آشکاراکشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزباشد که بازبینیم دیدار آشنا راده روزه مهر گردون افسانه است و افسوننیکی به جای یاران فرصت شمار یاراای صاحب کرامت شکرانه سلامتروزی تفقدی کن درویش بی‌نوا راآسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استبا دوستان مروت با دشمنان مداراهنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیکاین کیمیای هستی قارون کند گدا راسرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزددلبر که در کف او موم است سنگ خاراآیینه سکندر جام می است بنگرتا بر تو عرضه دارد احوال ملک داراخوبان پارسی گو بخشندگان عمرندساقی بده بشارت رندان پارسا راحافظ به خود نپوشید این خرقه می آلودای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۵۶
امیر.ن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۳۴
امیر.ن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۰۹
امیر.ن
چرا بحث می کنی ؟! وقتی بهترین آدم کنارت ... ک فکر می کردی دیگه تو این آدما بهتر از او پیدا نمی کنی ...خودش را نشان می دهد و هر چه بافته را اقدام می کند دیگر چرا بحث می کنی عزیز من ؟!اگر چنین گفته من هم تایید ش می کنم ... با یک تقریب مساوی %5 ، من هم تایید می کنم که به هیچ کس نمی شود اعتماد کرد ...حیف این همه من ها که فکر می کردند با آدم کاملِ سروکار دارند آره برادر من ... آره عزیز من ... همان حرف شهریار را به جان می خرم ... راهی به خدا دارد خلوتگهِ تنهایی ... راهی به خدا دارد خلوتگهِ تنهایی ...این غرور لعنتی ... کاشکی فقط همین بود .. کاشکی فقط مشکلم این بود که سرمو بالا می گرفتم و راه می رفتم ... حس بدی دارم وقتی آدمها  ... نزدیکانی چون شما ... چون تو !! ... تنها می گویید مواظب باش که غرق نشوی ... مواظب باش زمین نخوری ... و مواظب باش سقوط نکنی ... نمی دانم شاید هم رسم ش این است که فقط در همین حد دستم را بگیرید ... فقط تلنگر ... بقیش با خودمه ؟! قانون بازی اینه ؟! حکمت این قنونا می دونم چیه ... دستم و باید فقط پیش خودت دراز کنم خدا جووون :) ;) مثل همیشه ...دیگر مطمئن شدم که وقتی رو بازی کنی ... وقتی رمز و رموز در کارت نباشد ... وقتی اعتماد کنی ... همه چیز خراب می شود ... از ایــــــــن به بعدش .... من باشم و رمز هایـــــــم ... زخم هایم دیگر تاب ندارد ... کافیست تا اینجا ... بگذار من باشم ووووو رمز هایــــــــــــــــــــــــم
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۱۸:۲۵
امیر.ن
ی شاعر واقعی میگه : نالیدن بی حساب سعدی  گویند که خلاف رای داناستاز غرقه ی ما خبر ندارد  آسوده که بر کنار دریاست نو مور ...ای دوو سه تا کوچه ز ما دور تر ... نغمه ی تو از همه پر شور تر ... به خوبا سر می زنی آقا ...  بیا تو اینام خوب هست آقاجون ... همه مون که بد نیستیم ... به من نیگا نکن آقا  :(( وای خدا ... این اشک ریختن های این مرد رو موقع خوندن ااینا رو نداشتم با چی گریه می کردم ... !؟ با چی دپرس بودنمو جمع جور می کردم ؟! کاش که این فاصله را کم کنی محنت این قافله را کم کنیکاش که همسایه ما می شدی مایه آسایه ما می شدیهر که به دیدار تو نائل شود یک شبه حلال مسائل شوددوش مرا حال خوشی دست داد سینه مارا عطشی دست دادنام تو بردم لبم آتش گرفت شعله به دامان سیاوش گرفتنام تو آرامه جان من است نامه تو خط امان من استکاش کنارم بودید ... کاش می فهمیدم تون ... می فهیدین منو
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۴۱
امیر.ن