دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

سسسسساکت باش ...تمام سنگ های گران قیمت هم اینگونه بوده اند ... آرام آرام درسکوت اینگونه شده اند ... پس ... ساکت باش ... پشتم بمو .. هوامو داشته باش که این هوا هوای سوختنه .. سوختن برا کاری نکردی .. کمک کن خدا :(
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۵۹
امیر.ن
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر شـــهر بی یار مگـــــر ارزش دیدن دارد ؟ نگرد دنبال پسورد شاعر  هرچی اون تو گفتم رو گفته .. یه سرچ ساده رو اون دمودستگات بزنی پیداش می کنی .. خوشبختی خواجه امیریمی خواستم بهت بگم!!! چقدر پریشونم!!!دیدم خود خواهیه!!! ، دیدم نمی تونم تحمل می کنم!!! بی تو به هر سختی به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی !!!به شرطی بشنوم دنیات آرومه که دوسش داری!!! ، از چشم هات معلومه!!!یکی اونجاست شبیه من ، یک دیوونه!!!که بیشتر از خودم ، قدر تو رو می دونه!!!چیکار کردی که با قلبم!!! به خاطر تو بی رحمم!!!تو می خندی ، چه شیرینه گذشتنتازه می فهمم!!! ، تازه می فهمم!!!دارم می رم!!! ، ته دیوونگیم اینه نمی رسه به تو حتی صدای من!!!تو خوشبختی!!! ، همین بسه برای من!!! داشتم کتابام رو مرتب می کردم که خوردم به یک پلاستیک قرمز !!!توش رو نگاه کردم و با حجم عظیمی از کاغذ مواجه شدم :) رسید خرید، رسید رستوران، نوشته ها و حرف هایی که معلوم بود کاغذش کاغذِ ته دفتره و سرکلاس نوشته شدن دونه دونه اش تداعی کننده روزی خوب و یا حرفی خوب با آدم های تقریبا خوب بود .. جالب بود برام شدید .. خلاصه ی کتاب ادبیان به خط خودش بود ... نمی دونم چرا ولی اینگار تموم دنیا بهم دادم وقتی دست خطش رو دیدیم از ن.ج هم نوشته داشتم ... تا همین رفیق های امروزمان ...از گلایه های تو بود تا  مدل حرف های امروزمان ... جالب بود برام چون یادم امد که کیا و با چه داستانی گذراندند این دوران هارو ... این که من با کیا و چه جوری شدم این جوری ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۲
امیر.ن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۰۵
امیر.ن
ساعت 1:30 بامداد ... من کلان حسینیه نبودم ، همش اینور و اونور. وقتی هم می امدو یا سر شام بود یا ناهار .. کارا هیچ کدوم به من نرسیده بود ... فقط می دیدم دوستانی وقتی من می آم سخت در تلاشن! سر خودم رو درد نیارم .. احساس می کردم من دارم راست راست می گردم همین بود که اگه کاری می دیدم انجام می دادم ... حالا چ سفره جمع کردن بود چ ظرف شستن و رسیدن به آشپز خونه .. ساعت 1:30 بود من و س.ا و ب.غ!!!!! ظرف های بزرگی که توش برنج ریخته بودن رو شستیم ... خورشت هارو ظرف کردیم و اخرش دیدیم واقعا کف این آشپزخونه ه کثیفه ... س.ا شلنگ گرفت و من طی می کشیدم .. حواسم بود که ایون همین موقع ها امدن و سرکی کشیدن .. به من بود اصلا داخل حسینیه نمی رفتم ولی ایمان گف برو برام لیپتون چایی بیار .. رفتم تو سالن داشتن با خسروی حرف می زدند .. سلام کردم و رد شدم که گفتن : بودی حاالااااا  !نشستم .. شروع کردند : داشتم به خسروی ایرادی رو می گفتم که به تو هم وارده ... شما ها اگه کاری بدن دستتون با اطمینان میدن دستتون و اعتماد دارن بهتون که انجامش می دیدین ... ولی اینجوری شما تنها و تنها یک کارمند خوبی می شید که رییس تون هر کاری بهتون بگه به خوبی انجام میدین ...بعد از کمی مکث خاص خود آی نعمت ادامه دادن : اما این جوری هیچ وفت رییس نمی شین ... تا زمانی که کارهایی که دستتون هست رو به راحتی به این و اون نسپارین و پیگیریش نکنین شما صرفا یک کار کن خوب می شین ... این که ساعت 2 شب دو سه نفر پاچه هاشون رو زدن بالا و دارن اونجارو می شورن عزیزه ها خیلی ه عزیزه ولی این درست نیست ... بازم حرف زدند ولی دقیق یادم نیست پس نمی نویسم ... البته نا گفته نماند که قرار شد در طول سال تحصیلی سوم !!!! هم یک مشهدی جفت و جور بشه ... :((( انقدر خراب بودم که حتی لیاقت ضریح را هم نداشتم اما ... ... ...اما اذن دخول  را کامل کامل از بر شدم .. :) از تمام این اردو بک چیزکی به ما رسید و کامل کامل این حرف ادراک ما رو مستفیض کرد :لا یغیّر الله قوم حتی یغیّروا ما بانفسهم  بله اقا امیر .. بله ... تا جایی می کشند تو را ..
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۶
امیر.ن
دیدی که دونه دونه بخوای ازم جدا کنی ملت رو، طویل می شه عرض زمانی ش .....طرح ریختی منو از ملت جدا کنی :(من راضیم ...به آنچه تو رقم بزنی :) رقمی که حداقل  7 تا صفر نداشته باشد ... اون هم به تومن نه ریال  این هارو دیشب نوشتم ...شب 13 خرداد ... و الان که امدم دوباره ... عصر روز سه شنبه 13 خرداد ... خیلی پای حرفم نیستم ... آ خدا ... این طرحت روز به روز داره جدی تر می شه و من از این قضیه بسیاری ترس دارم .. بسیاری وحشت ... امروز برخلاف مدارس دیگر ما یک هفته زودتر به پایان امتحانات رسیدیم .. نمی دونم چرا ولی خیلی خوب نیست ... این که تموم بشه ... امتحان امروز کشوری بود .. ادبیات ... وااااااااااااااای خدا .. نمی دونم چرا اینجوری شد برا این امتحان  من دست سوی بنده ات دراز کردم ... بعد مدت ها :(( احتمالا  سر این که واقعا تو شوک ام .. که ینی چی این اتفاقی که  داره می افته ؟ که حال بی ارزشی پول مان و لطف برخی نسبت به دنیا دامن مارا نیز گرفت .. که وای خدا من چگونه تحمل کنم بدون این ها ؟ که تمام معادلاتم را پاره کردی .. سطل !!!!!!!!!!امروز بعد پینتبال با گلچین بچه های دورمون !!! باز هم من ماندم و قدم زدن ... من ماندم و یک راه طولانی ... از ته ارتش تا تجریش که راهی نیست :) اینقدر فکر کردم ... این قدر مشغول بودم که نفهمیدم درد رو ... الان که امدم خونه می فهمم چ دیوانگی ای کردم ... نمی دونم یه جورهایی قابل هضم نیس برام ... حل نمی شود؛ این همه پول زبان بسته ای که بعضا مادر بیداری ها می کشد برایش را نسار قد و قامت نداشته ی خودم کنم ... از آن طرف هم این موجود نا رفیق دلبستگی به رفقا در جانم دست و پا درآورده  ... باشد ... با کراهت نخوان .. اصلا به تمام اینجا عادت کرده ام ... نه تنها این هم سنان پ.ن: نگاه کن! تمام هستی ام خراب میشود! شراره ای مرا به کام می کشد؛ مرا به اوج میبرد؛ مرا به دام میکشد...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۳ ، ۲۱:۰۵
امیر.ن
نمی دونم چرا ولی شد .. الان برگردیم به 96 ساعت قبل بازهم بهش می گم اینجارو ولی ... ولی وقتی می دونی آدم هایی هر چند کم میان و هر از گاهی می خونن این هارو انگار یه فیلتر می ذارن برا مغز و کیبردت یه چیزایی از قلم می افته یه حرف هایی رو می خورم یا به طرز استادانه ای بر صفت گنگ و مرموز بودن حرفام می افزونم      اره یه کم از این جهت دلم مخالف می زنه ولی واقعا دوست داشتم ی روزی بیاد و بخونه البته در آمال هام بود که بی خبر اتفاق بیافته این برنامه اما من راضیم به رضات .     مدرسه، کاشونک، نیاوران، تجریش، فرمانیه، ولنجک، میرداماد، حسن آباد، جمهوری، آخرین روز هم میریم راه آهن نمی دونم چرا اینجوری شد ولی همه جا رفتیم . خوب که نیس قاعدتا ولی برا خودم جالبه که با آدمهای متفاوت جاهای متفاوت رفتیم، کارای متفاوت، نتیجه های متفاوت و در آخر هم برخی پشیمونی های متفاوت که نصیب ما شد ... جالب بودنش اینجاست که  با دنیا و یا بهتر بگم، دنیا های دیگران آشنا می شی و هر از گاهی به قول محمدعلی نسبت به دنیای خودت راضی تر ... این روزا که هی میرم این ور اون ور، خونه این و اون، مدرسه این یکی و اون یکی حتی، همش یاد حرف های آی ناطقی می افتم که می گفت کله گنده های روانشناسی به اسم فلانی و فلانی گفتن دیگر جنگی با سلاح و رو در رو انجام نمی شود ... جنگ در اتاق فرزندان ما اتفاق می افته، پشت درای بسته دقیقا این جمله شون رو یادمه، نمی دونم چرا ولی تاثیر این حرف و به یاد موندن اش خیلی بیشتر از حرف های شهید مطهریه که اوشون هم به کرار این حرف رو می زنن . متاسفانه این جنگ رو به چشمای خودم دیدم . این رفتن ملت چه آشنا و چه غیرش چه نزدیک وچه دورش ... رفتن به سمت گرایشاتی رو به عینه دیدم و کاملا برام ملموس شد حرف های آی ناطقی ، معلم اجتماعی پارسالمون !!! یک سری شک دارم و یک سری سوال شک ها رو از حرف های تو به دل راه دادم ... اره همون حرفایی که می گفتی تو همه چیز رو بزرگ می کنی و از اتفاقات ساده صخره هایی از مشکل رو می سازی که با زمین شیب ٩٧ درجه دارند، از کاه کوه می سازی ... خودت هم قبول داری که گاهی اوقات لازمه ولی گاهی اوقات هم اضافی، من از اون بخش اضافی اش می ترسم و نگرانم که کاملا بی خود باشه این نگرانی ... شک دوم رو حرف های چند روز پیش این فرنگ رفته در من ایجاد کرد، اصلا تو را چه به دیگران و اتفاقاتشان ... خودت را از این جنگ ها مصون بدار ... اینان تره هم خورد نمی کنند نه برای تو، برای هیچکس ... بد نمی گفت که عالی هم می گفت ولی این دلیلی نیست بر سر در گریبان فرو بردن و ساکت موندن در برابر اتفاقات ... اره این رو هم قبول دارم که من بر خط تعادل نیستم و کمی غلظت ادم های دور و بر در من زیاده ، من باید تغییر کنم ولی ازم نخوا ک ساکت تغییر کنم سوال هام هم  یک سری هاش رو با کتابا و اینترنت جواب دادوندم !  و یک سری دیگر هم باشد برای ٣ ٤ روز هفته ی بعد ...   خیلی وقت بود در مورد خودم با کسی حرف نزده بودم ولی این چند وفت زیاد شد، فکر کنم همه اش  هم از دکتر شروع شد، از اون اس ام اس ش :)) :(( اون شب ... دیروز محمدعلی زد تو سرم .. سر این که اصلا انتظار نداشتم ازت ، من هم هاج و واج مونده بودم چی بهش بگم . امروز بعد واقعا مدت ها یکی با من با عصبانیت حرف زد، نمی دونم اصلا باید به خاطرات بپیوندد یا نه؛ اما این موضوع را برای این گفتم که یادم بماند اصلا ثوابی وجود ندارد، همه اش کباب شدن است ... :\ شاید هر کس دیگری بود، شونه خالی می کردم و رهاش می کردم اما دراین مورد نمی تونم، هرچه هم باشد ..............……… از عصری است که حالم گرفته ست سر همین قضیه !!!     پ.ن : ٣١٢. کمک دیگران هم این است که می گویند بهش فکر نکن !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۵۰
امیر.ن
به نامش این چند روز داشتم فکر می کردم اگر می تونستم این اتفاقاتی که در مغز و بخش حافظش می افته  ،علی الخصوص مرور صحنه هایی از خاطرات در ذهن می مونده و یه جورایی بلد می شده رو کنترل کنم؛ نصف تعلقاتِ من کم می شد .. در بین روزمرگی ها وقتی این صحنه ها و یا به روایتی تصاویر ذهنی که تنها موضوعات شان را به یاد داری برایت تکرار می شوند، بعضا بی دلیل! کمی مکث می کنی، به جایی خیره می شوی و دوباره به همان روزمرگی هایت می رسی بی آنکه متوجه شوی شاید در بین همین روزمرگی ها و به قول بزرگترها مشغله ی نداشته، داشتن ها ؛تصاویرت ساخته می شوند. البته که هرچه جلو می رویم کفه ی خود شاغل مان نسبت به کفه خود عکاسمان سنگین تر  و تاثیر پذیرفتن از تک تک لحظه های زندگی دشوارتر می شود اما هنووز هم احساسی به من می گوید در این سه هزار و شش صد ثانیه هایت کمی هم آرام باش ... به گذشته ی روزانه ات حدداقل فکر کن به صحنه هایت . باشد که کمی لنز دوربین عکاسمان را قوی تر کرده باشی ... جغرافی ... زبان فارسی ... عربی ... دینی .. ادبیات ... ریاضی و فیزیک ... هندسه ... از بالا می آی پایین ... از راست می ری چپ ..فکر نکنم سال های قبل این قدر بیخیال بوده باشم ، به قول آی نعمت از تشعشعات این المپیکه ... بدم نشده :) به جای مطمئنن بیست می شم می گم شاید یه چی بشم ..  البته ناراضیم از خودم که اگه کمتر می خونم به همون اندازه کاره مفید ندارم ..نمیندازم تقصیر او .. اما باید اعتراف کنم که بعد مدت ها چون آهو در عسل گیر کرده ام ... :) :( اره افتادم تو ظرف عسلی ... همه چی دارم ولی می دونی که این افتادن از اون افتادنای همیشگی نیست ... بگی آی و اخ و اوخ بعدشم تموم شه .. آروم آروم باید زمان بگذره ... زمان کار خودش رو انجام می ده مثل برعکس هیچوقت شاعر می گه : حتی خیابونم از قدمام خسته س ... این روزا بعد امتحانا ... منم و راه رفتن ... منم و خط بلامعارض یازده 'گالیله می گه : شما نمیتوانید به یک نفر چیزی را که خودش از قبل نمی داند یاد بدهید بلکه فقط میتوانید او را از آنچه میداند با خبر و آگاه کنید . . .نگاه می کنم می بینم بدم نمیگه کمای اینکه راست گوید ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۷
امیر.ن