دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

سفید می نویسم که حداقل نظر خودم نسبت به خودم عوض نشه می ری تو بانک اونی که کنارت منتظره تا شمارش بشه بویی می ده که تو رو می بری تا ناکجا آباد ...اینقدر دور که اصلا شماره خودت رو هم فراموش می کنی و نوبتت رد میشه دزدکی اینترنت  پیدا میکنی .. میری به جایی که می دونستی نباید بری ولی برا رام کردن رفتی عینا حکم تزریق داره عکس ش رو می بینی با تمام وبژگی هاش دست بندش اشکت رو در میاره پ.ن : می دونم که چندی سال بعد پشیمون می شم از دیدن این پستا ولی تو دو دیقه بهتر از این نمیشه .. پ.ن2 : آخ ...  امیدوارم منتظر نباشی که اینجا از تو و اون حرفات چیزی ببینی ... !! بیشتر درگیر -/+ گراییت شدم .
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۰
امیر.ن
پنج شنبه باشه ... از صبحش نه سر کاری رفته باشی نه اداره ای، نه کارخونه ای، نه پیکیحتی نه کلاسی، نه درسی نه کاری که بت سپرده باشن کلافه می شی بده 3 4 ساعت خواب که از رو غلظت زیاد خون  ماه رمضون ناشی میشه دست عماد ر گرفتم و رفتیم بیرون نمی دونم دنبال چی بودم . سینما ، پارک ، خیابون ؛ هیچ جایی حالت عادی نداشت . تعطیل و ساکت و خاموش ...حتی خوردنی هم در کار نبود :(( یهو از آسمون اسباب بازی فروشی سبز شد ... عماد سخت رفت تو بهر ویترینا ... مغازه سر نبش بود و دو تا ویترین بزرگ داشت ، جمعا 10متر شایدم بیشتر  عینا حکم مغازه های خارج رو داشت !!!!! هر چیزی سر جای خودش بود !!! نمی دونم چرا چشمم رو ایقدر گرفت عماد ناخودآگاه رفت داخل ... اصلا انگار همراهی نداره ... انتخاب خودش رو هم کرد ... تنها من رو برا موقعی خواست که فروشنده پول طلب کرد ! یه نگاه کرد بهم تو چشماش کلافگی خودم رو دیدم ... اونم داغون بود مثل خودم ... هیچکی بهش نمی رسه خب ! تمام جیبم رو خالی کردم و با کلی خوشالی اون چیزی رو که می خواست رو  بدست آورد ... انگار بال در آورده بود و اصلا باورش نمی شد اینکارو کرده باشم بی هیچ دلیلی ببی هیچ مناسبتی ... بی هیچ توقعی همین جا بود که من بیشتر رفتم تو یغما .. بهش حسودیم شد که چه راحت و بی دردسر خوشال شد .. که از کجا امد این فروشگاه .. که چرا و چه راحت !!! که چرا من اینجوری شدم ... که 20 30 تومن که هیچ 2 3 ملیون هم بدن و یه چی بخرن برام بازم همینم که هستم که چه راحت هنوزز هم سرگرم اون اسباب بازیه ... که آقاجون دلم تنگ شده برا کودکی .. که من هم خوشحال شم که یکی بی دلیل اون چیزی که من می خوام رو بهم بده که یکی بی مناسبت به دادم برسه که یکی بی توقع دستم رو بگیره که یکم ناخودآگاه گریه کنمکه یکم سبک بشم که 19 رمضان که علی که ... ...! پ.ن : یاد حرف آی نغمه افتادم : ببین الان چی می خوای ؟ خواسته ی الان ما مث اسباب بازی دوران کودکی است ، این یعنی باز هم بزرگتر هایی هستن که خواسته ی قوی تر و بهتر دارن ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۳ ، ۱۸:۵۹
امیر.ن
اعصابم خط خطیه دیروز  دوباره خوابش رو دیدم جلو اون همه آدم بغلش کردم !!! تیشرت کاملا مشکی تنش بود و کمی تا قسمتی بلند تر از من :) :(.  اصلا به اون صحنه فکر می کنم بال در میارم باشه بابا قبول کردم که من نمی تونم بش فک نکنم بزار شبا موقع خواب راحت باشیم از حرف های مادر داشتن می خندیدن ... در بین خنده هاش برگشتن گفتن هه هه تو انگار هیچ انگیزه ای برای زندگی نداری .. من هم لبخندی زدم که خودم هم باورم شد شوخی بوده .. من تنها و تنها می دانم که این وضع اصـــلا جالب نیست .. این گونه پیش رود اصــــــــلا تر هم می شود دو ماه و سیزده روز زیاد و ناجور و سخت ... پ.ن : یک سری سخن هارو رو کاغذ کاهی های کوییز مدرسه می نویسم ... پاره می کنم سطل ... مثل نظرات کلاس آی اربابیان
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۳ ، ۱۰:۰۲
امیر.ن
شرط ورود .. اِهم ... اصلا کو ورود که شرط بخواهد ؟ اصلا کو وجودی که بخواهد ورود کند ؟ اصلا کو راهی که بخواهم شروع کنم ؟ من به شخصه ،حداقل، می تونم بگم که هنوز آغاز هم نکردم .. بیشتر احساس می کنم که دارم تمارض می کنم، وانمود می کنم که من هم وارد شدم ولی ... می گفت هر وقت احساس کردی واقعا امدی مهمونی بدون رات دادن !! وقتی می ری مهمونی چ جوری ای ؟ وقتی مهمون میاد چی ؟ گوش کن ... هر از گاهی بیکار شدی، بخون
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۳ ، ۰۶:۵۷
امیر.ن
دلا شب ها نمی نالی به زاریسر راحت به بالین می گذاریتو صاحب درد بودی ناله سر کن !خبر از درد بیدردی نداریبنال ای دل که رنجت شادمانی استبمیرای دل که مرگت زندگانی استمیاد آندم که چنگِ نغمه سازتز دردی بر نیانگیزد نواییمیاد آندم که عود تار و پودتنسوزد در هوای آشناییدلی خواهم که از او درد خیزدبسوزد عشق ورزد اشک ریزدبه فریادی سکوت جانگزا رابهم زن در دل شب های و هو کنو گر یاریفریادت نمانده استچو مینا گریه پنهان در گلو کنصفای خاطر دل ها ز درد استدل بی درد همچون گور سرد استبعد از مدت ها با بیرون رفتن بهم خوش گذشت ... اون هم به لطف رفیق شفیقمان دلم برای آی گران تنگ شده ...همین دو سه هفته ای ما باز هم کمک می خواهیم .. چوم گمراهیم
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۰
امیر.ن