روز به روز دنیا دارد بی نظم تر می شود ...
ذهن من نیز ... و نمیدانم تا کجا قرار است ادامه پیدا کند ! گاها برای این واکنش ها و بی نظم تر شدن ها از من انرژی نیز گرفته می شود و من می شوم کوهی از غم که شاید همه اش هم کاه باشد وقتی از این اشتغالات ذهنی با کسی سخن می کنم ... چ بزرگتر باشد و چ هم سن
یا می فرمایند این حرف ها مربوط است به این دوران، "طبیعیه"
یا این گونه که " اقتضایه سنته ..."
و در بهترین حالت می شنوم که :
" زندگیه دیگه ! "
:|پ.ن آن موقع ها از (( :| )) خیلی بدم نمی آمد ... آن موقع ها تازه انتروپی یاد گرفته بودم آن موقع ها با دیگران زیاد حرف می زدم ... البته شاید ... پ.ن2 : در این درگه که گَه گَه کَه کُه کُه کَه شود ناگه / به امروزت نشو غره که از فردا نهی
۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۰۴