گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست
تا ریشه در آب است امید ثمری هست
هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار
بر بام و در دوست پریشان نظری هست
منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق
این نشأ مرا گر نبود با دگری هست
آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل
در دامنش آویز که با وی خبری هست
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست
شادیست که او را سر و برگ سفری هست
تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی
دانست که از ناصیه غمازتری هست
معـرفت نیـست در ایــن معرفت آموختگان
ای خوشـــــا دولت دیــدار دل افـــروختگان
دلـــــــم از صحبت ایـن چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان
عاقـــبت بر ســـر بازار فـــــریبم بفـــروخت
نـــاجوانــمردی ایـــن عـــاقبت انــدوختگان
شـرمشان باد زهنگــامه رسوایی خویشاین
متـــاع شـــرف از وسوسه بفروختگان
یار دیـــرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنــــــــالید به حالـــم دل کین توختگان
خوش بخندیــد رفیقان که درین صبح مرادک
کهنـــه شد قصه ما تا به سحر سوختگان