دراندرونمنخستهدلندانمکیستکهمنخموشمواودرفغانودرغوغاست
این عکس و نوشته مربوط به یک عزیزیست در گوشهای از همین خاک با حال و روزی مشابه همین تن
پسانوشت ۱: Education is not a preparation for life; education is life itself
پسانگار ۱: یکی از سوالای خود ارزیابی فصل شش بچههای هفتم
یکیشون گفت اقا یعنی ما با دانش هندسه بریم هایپرمارکت چیپس میدن بهمون؟
پسانوشت۲: دلنوشتهها یا تجربیات یک مدیر مدرسه پس از ۲.۵ سال اقامت در یک کشور اروپایی
آخرین روزایی که تهران بودم برای کاری باید میرفتم میدون راه آهن ، یکی از اون تاکسی زردای خطی ولی عصر - راه آهن رو سوار شدم.
یه سمند داغون بود و یه راننده ی مسن ...
دنده یک که زد شروع کرد از مملکت بد گفتن ...😊
بیراهم نمیگفت تحلیلای قشنگی داشت ... ولی من خسته تر از این بودم که باهاش همراهی کنم.
به دنده سه که رسید شروع کرد از آلمان تعریف کردن!😳
یه جوری حرف میزد که انگار دیروز از ناف هامبورگ پاشده اومده تو کفِ راه آهن ؛ که همینم گفت ... گفت من هفته ی قبل از آلمان اومدم ، بچه هام اونجان، یه ماه اونجا بودم ...
گفتم داره سرِکار میذاره😉 ، ولی خیلی دقیق حرف میزد ، با اعتماد به نفس و مسلط به ریزه کاریای آلمان.😊
ازش پرسیدم پس چرا برگشتی؟!
گفت من دلم واسه این مسیرِ ولی عصر - راه آهن تنگ میشه ... من حالم اینجا خوبه ... تو این ترافیک، با این دود و شلوغی و گرما ....من نمیتونم بیشتر از یه ماه از ماشینم دور باشم... تا یه ماه همه چیز خوبه ولی وقتی میشه یه ماه و یه روز، دیگه نمیتونم از سمندم دور باشم ...
ظاهرا وقتی یه مدتی از مملکتت دور باشی ، خاطرات، هجوم عجیبی به مغزت میارن.. مثلا هرجا که میری انگاری شبیه یه محله ی آشنا میشه برات یا آدما رو که میبینی ، فکر میکنی این فلانیه ولی جوابی برای اینکه اینجا چیکار میکنه پیدا نمیکنی...😊
بعدش فکر میکنی حتما نیاز داری که اونجاها رو ببینی دوباره ، ولی خوب که فکر میکنی میبینی اینم آرومت نمیکنه ...
انگاری بیشتر در حسرت زمانِ گذشته باشی و نه در حسرت مکان ؛ حسرتِ مکان هم، به خاطر همون زمانِ خوب داره میاد...
و حالا دو سال ونیم بعد از اون روزا ، یکی از کساییکه زیاد یادش میفتم اون راننده تاکسی خطی ولی عصر راه آهنه ...
راست میگفت که مهمه حالِ دلت خوب باشه ، حالا هرجا که میخوای باشی.
پسانگار ۲:
گزارش شش ماه تلاش تیم رهنشان
گزارش ساعتها جلسه و بحث
گزارش ساعتها استرس و شوق توامان
به وعده های تو امیدوارم؛ اما حیف
که عمرِ نوح ندارم
که آدمی فانی ست
دریافت
تانیا نام فرزند پسرخاله، در شعاع ۶۰۰۰ کیلومتری
به خالهام حق میدهم که بیتاب نوه اش باشد.
و امان از این بیتابی
امان ...