دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب



دراندرونمنخستهدلندانمکیستکه‌من‌خموشم‌واودرفغان‌ودرغوغاست

این عکس و نوشته مربوط به یک عزیزی‌ست در گوشه‌ای از همین خاک با حال و روزی مشابه همین تن

پسانوشت ۱: Education is not a preparation for life; education is life itself

پسانگار ۱: یکی از سوالای خود ارزیابی فصل شش بچه‌های هفتم

 
 

یکی‌شون گفت اقا یعنی ما با دانش هندسه بریم هایپرمارکت چیپس می‌دن بهمون؟
 

پسانوشت۲: دل‌نوشته‌ها یا تجربیات یک مدیر مدرسه پس از ۲.۵ سال اقامت در یک کشور اروپایی

آخرین روزایی که تهران بودم برای کاری باید میرفتم میدون راه آهن ، یکی از اون تاکسی زردای خطی ولی عصر - راه آهن رو سوار شدم.
یه سمند داغون بود و یه راننده ی مسن ...
دنده یک که زد شروع کرد از مملکت بد گفتن ...😊
بیراهم نمیگفت تحلیلای قشنگی داشت ... ولی من خسته تر از این بودم که باهاش همراهی کنم.
به دنده سه که رسید شروع ‌کرد از آلمان تعریف کردن!😳
یه جوری حرف میزد که انگار دیروز از ناف هامبورگ پاشده اومده تو کفِ راه آهن ؛ که همینم گفت ... گفت من هفته ی قبل از آلمان اومدم ، بچه هام اونجان، یه ماه اونجا بودم ...
گفتم داره سرِکار میذاره😉 ، ولی خیلی دقیق حرف میزد ، با اعتماد به نفس و مسلط به ریزه کاریای آلمان.😊
ازش پرسیدم پس چرا برگشتی؟! 
گفت من دلم واسه این مسیرِ ولی عصر - راه آهن تنگ میشه ... من حالم اینجا خوبه ... تو این ترافیک، با این دود و شلوغی و گرما ....من نمیتونم بیشتر از یه ماه از ماشینم دور باشم... تا یه ماه همه چیز خوبه ولی وقتی میشه یه ماه و یه روز، دیگه نمیتونم از سمندم دور باشم ...

ظاهرا وقتی یه مدتی از مملکتت دور باشی ، خاطرات، هجوم عجیبی به مغزت میارن.. مثلا هرجا که میری انگاری شبیه یه محله ی آشنا میشه برات یا آدما رو که میبینی ، فکر میکنی این فلانیه ولی جوابی برای اینکه اینجا چیکار میکنه پیدا نمیکنی...😊
بعدش فکر میکنی حتما نیاز داری که اونجاها رو ببینی دوباره ، ولی خوب که فکر میکنی میبینی اینم آرومت نمیکنه ... 
انگاری بیشتر در حسرت زمانِ گذشته باشی و نه در حسرت مکان ؛ حسرتِ مکان هم، به خاطر همون زمانِ خوب داره میاد...
و حالا دو سال ونیم بعد از اون روزا ، یکی از کساییکه زیاد یادش میفتم اون راننده تاکسی خطی ولی عصر راه آهنه ... 
راست میگفت که مهمه حالِ دلت خوب باشه ، حالا هرجا که میخوای باشی.

 

 

پسانگار ۲: 

گزارش شش ماه تلاش تیم ره‌نشان 

گزارش ساعت‌ها جلسه و بحث 

گزارش ساعت‌ها استرس و شوق توامان

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۷
امیر.ن

به وعده های تو امیدوارم؛ اما حیف
که عمرِ نوح ندارم
که آدمی فانی ست


دریافت

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۵۰
امیر.ن

 

 

تانیا نام فرزند پسرخاله، در شعاع ۶۰۰۰ کیلومتری 
به خاله‌ام حق می‌دهم که بی‌تاب نوه اش باشد. 
و امان از این بی‌تابی 
امان ...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۳۸
امیر.ن

 

عزیز دور من، زندگی فراز و فرود دارد؛
یک روز با «ببار بارون» شجریان زیر گریه می‌زنی و روز بعد با «دلبر» چاوشی، بساط عیش‌ات فراهم می‌شود.
یک روز زیر لب «یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم» زمزمه می‌کنی و روز بعد همنوا با خواجه شمس‌الدین محمد «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است» می‌خوانی.
یک روز هوا ابری‌ست و هیچ نوری از جانب خورشید، مهمان اتاقت نمی‌شود و فردایش، پنجره‌ها را باز می‌کنی و به آب‌و‌هوای جدید، لبخند می‌‌زنی‌.
یک روز آن می‌رود و روز بعد، این می‌آید‌.
یک روز «نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود» و بیست و چهار ساعت بعد، «گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود».
تو خوب می‌دانی که زندگی بالا و پایین و فراز و فرود دارد،
اما هرگز از یاد مبر که «لسوف یعطیک ربک فترضی».

 

 

پ.ن: 

اون بالایی از پیج آقای قاضی‌نظام :)

این پایینی از بلاگ moqattaat.blog.ir :)

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۴۸
امیر.ن

من خنده زنم بر دل
دل خنده زند بر من
اینجاست که می‌خندد
دیوانه به دیوانه...



یاران، بالی به بسملم باید داد
آبی به غبارِ حاصلم باید داد
از معنی‌ بیدلی اگر آگاه‌اید
من بابِ ترحّم‌ام، دلم باید داد

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۹ ، ۰۱:۱۲
امیر.ن

خراب حالی ما لشکری نمی‌خواهد. بس است آمدن و رفتن نفس ما را

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۹ ، ۰۹:۰۸
امیر.ن

زندگی کم کم دارد جلوه گری می کند و تحقیقا سرد و گرم اش را به حقیر می چشاند. سختی هایی از جنس دیدن اذیت شدن عزیزان ات. گیر کردن در شرایطی که نمی دانی راه حل چیست. سردرگمی میان منطق و احساس، آن هم در برابر نزدیک ترین آدم های زندگی ات. این طور مواقع بغضی در گلویم جمع می شود که نگو و نپرس. نمی شود که جلوی هر کسی گریه کرد. پشت پلک هایم اشک جمع می شود و مجبور می شوم با پلک زدن و دستمالی! طبیعی اش کنم. بغض را باید نگه داری تا سر فرصت خووب بباری.
وقتی فکر می کنم که او این روزها و شبها در سرمای استخوان سوز بدون گاز و آب گرم چه می کند؛ گریه ام می گیرد. آخر مرد است دیگر! غرور دارد. سخت ترین شرایط را هم تحمل کند زیر بار اشتباه کردم، نمی رود که نمی رود. به قول رفیقمان کسر لاتی است که از مواضع اش پایین بیاید. 

خدایا کمک مان کن. 

کمک اش کن.

کمک مان کن که بتوانیم کمک اش کنیم. 

کمک اش کن که بتواند کمک مان کند. 

:(( 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۹ ، ۲۱:۴۴
امیر.ن

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۹ ، ۱۶:۵۹
امیر.ن

بیشتر خلق مقیم باشند؛ 

مسافر نادر بُوَد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۰۱:۲۱
امیر.ن

با دیدن یکی از رفقای جان بعد از هشت ماه، 
حالا من خوشحال ترین امیر این روزهای پاییزی هستم :) 

دست تشکر به آسمان حضرت حق می برم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۸
امیر.ن