کجایی ؟!
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۱، ۰۵:۵۸ ب.ظ
دلم تنگ شده خو ... ! دلم تنگ شده برا امیر گفتنت ... ! کلا تو گوشمه : امیر ، سردته ؟! ... ! :(( :)) دلم می خواد بیای ... ! بزور من و از این بازی در بیاری ... ! عین اون شب ... بریم اوجا بعد بگی امیر ، سردته ؟! - : گرمای وجودت کم شد یهو .... ! یکی بزنی زیر گوشم : چرت و پرت نگو ... ! گیر کردم ... ! رسما تو باتلاق خودم گیر کردم ... ! دست و پا می زنم بیشتر می رم تو ... ! دست و پا می زنم گندش بیشتر در میاد ... ! لکه های سیاه ... ! همون هایی که حک شدن ... ! بیشتر خودشو نو نشون میدن ... ! مطمئنم الان می گی بهتره که ... ! و من می مانم و جنگ ... ! و من می مانم و یک هزار گناه روزانه ... ! دردم ایناس ... ! همین هایی که مرحله ی صفر بازی ست ... ! همانا شش کار مقدمه ی نافرمانی نسبت به خداست : حبّ الدنیا ، حبّ الرئاسه ، حبّ الطّعام ، حبّ النّساء ، حبّ النّوم ، حبّ الرّاحه :(( تنهایی که به نظرم می رسد برای این مشکل ها ، خدمت کردن است ... ! حرف آی صنیعی ... ! ما هیچ راه نداریم جز خدمت به دیگران ... ! پ.ن : فوق فوق قضیه این ه که 10 تا امیر می گی ... ! ضبط می کنی ... ! من عین دیوانه ها گوش می دم ...! شاد می شم ... !
۹۱/۱۲/۱۶