من به خیالم از یادت نمی کاهم ... !
دوشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۱:۴۹ ق.ظ
مانند همان آدم آهنی و شاپرک گذشته ها در حال رفتن به مدرسه بودم ... ! ایشان را دیدم می گفت حول هدفت برو جلو ! روزی ا.م.ع امد و گفت من چرا باید دینی بخوانم ... ! و من به او گفتم باشد نخوان ... ! ئاقعا چرا او باید بخواند ... ! می گفت همیشه در هر چیزی خوب بودن را سود نیست .. ! هرچه کمک می کند به هدفت برسی را دنبال کن ... ! کلاس زیست داشتیم ای سلطانی می گفت در طبیعت کاری اضافی انجام نمی شود .. ! مانده ام حرف ای رحمان پور را یا آی یقینی ی را ... ! واحد یا مجموعه ... !؟ سر ادبیات داشتم فک می کردم هدفم چیست ... گریه ام گرفت ... ! بقیه اش ..... هرکه من دست می گذارم خاکستری می شود و شاید این باطن آدم هاست ... ! هرکه من انتخاب می کنم خاکستری می شود پس از مدتی ... ! نمی دانم بوده اند یا می شوند ... ! مثال هایش را هم که ریخته ... ! به دنبال علت بودم رسیدم به این که شاید باید خاکستری را سفید کرد ... ! یادم از به تو چه های گران در سبحان شهرکی افتاد ... ! ایشان می گویند به تو چه ...! خاکستری بودنشان ... ! ت زندگی ات را بکن ... ! آخر بحث مان آنروز رسیدیم به امر به معروف و نهی ز منکر با رفتار مناسب خودت ... ! خیلی سخت تر است .. ! سفید شوی که دیگران را ز خاکستری سفید کنی .. ! می شود همان که هر روز ز تو می خواهم مرا به خدمت خلقت دراور ... ! مقصدم را می خواهم ... ! پ.ن : ما برای چه اینجاییم ؟! کارمان چیست !؟ بخدا زندگی گذر کردن نیست .. ! صبح شدن و شب شدن نیست ... ! لحظه هایش را ... ! تک تک دقایقش را ...! مشکل چیز دیکریست نه این ها که دور خود ریخته ایم .. !
۹۲/۰۲/۰۲