انجیر ... !
سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ
اکنون چهار سال تمام است که باران می بارد
بر زمینی که سراسر بلوط است و
اُکالیپتوس است و
سپیدارهای بلند!
درخت سیب است و انجیر است و زیتون...
کلاغی بر شاخه انجیری نشست
و ما در چنین هشت ماهه گی دگردیسی مان
در قالب انجیری خورده شدیم!
تو با من
بودی و من با تو!
تو در من
بودی و
من در تو!
و هنوز کلاغ سیاه نبود!
بلوطِ تنومند، توصیف نمی شد!
وعطر اُکالیپتوس نامی نداشت!
باران، خیس نمی بارید!
سیب میوه نبود
وانجیر، بی نامِ انجیرشب را به روز می کشاند و روز را به شب
و زیتون نمادِ هیچ چیز نبود،
که توصیفُ اسمُ استعاره و نمادُ رنگ، نیاز انسان بود
و انسان
نبود... هنوز!
مُردیم همراه با یک کلاغ در ساحل یک روز خشک،
تا این پایان دگردیسی مان باشد...
برای زایش نهائی انسان
در هیئت آشنای این روزها مُردیم...
- آری -
و زمان همچنان بی نام،
در چرخه مقتدرات می گذشت!...
دلم گریه می خواهد ... ! نداریم کسی را که مرا درک کند ... ! چرا خدا ... !؟ دستم به تو نمی رسید ... ! حتی در آن بالا هم ... ! کمک کن همه را... ! من کبوتر نیستم ... ! اما مگر کلاغ سیاه بال ندارد ؟! پس چرا به آسمانت راه نمی دهی ... ! شوق دیدنت می میراند ... ! مرا ببر ... ! کمک کن من را ... ! پ.ن : بسترم صدف خالی یک تنهایی است و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری
۹۲/۰۲/۱۰