روز من !
دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۷:۲۰ ق.ظ
8 ماه پیش ... ! نوشتم سالی که نیکوست از بهارش پیداست و امدم مدرسه اولین چیزی که چشممو گرفت کلاس بندی ها بود .. ! برخلاف انتظار ها کلاس همه ی اونایی که نباید با هم بودن ... ! انتظار می رفت در همان دو سه ماه اول معلم ها صدایشان در اید اما ... !دیگر دنبال نکردم که در کلاسشان چه می گذرد ... ! به قول شما ... ! به من چه ... !در شک و تردید بودم ... ! من می توانم یا نه ... !؟ قرانت گفت تو برو نهایتا معجزه می کنیم برایت ... !آری خدایا .. ! جالب است ... ! تو معجزه کردی ... ! من ساعت 9 می رسیدم خانه و فردایش امتحان داشتیم ...! شکر خدایا ..! همیشه 5 دقیقه مانده به ساعت 3 یا 5 دقیقه گذشته بیدار می شدم ... ! بی هیچ درد سری می رفت جلو .. ! بیایی و بگویی تو همیشه خود را جلوی معلمین نشان داده ای سکوت می کنم ... ! اولین کلاس ریاضی را هم مثال بزنی باز من سکوت می کنم ... !نماینده شدن را هم مثال بزنی سکوت می کنم ... ! یاستی یادم رفته بود بگویم ... ! حرف های آی احمدی کار خودش را هم کرده بود ... ! نمی دانم چرا ولی خودش جلو رفت .. ! این که من را حساس شوند با من نبود ... ! ولی به ظاهر همه فکر می کنند من بازیگر هستم ....! کلاس ریاضی و سبک ش یک طرف ... ! شناخت معلم و نوع برخورد با ام هم همان طرف ... ! کلاس دینی + قران نیز دیگر طرف ... ! حدیث ... ! نکته ... ! پیشنهاد ... ! ای نغمه و زرین ... ! رابطه ام با آی زرین جوش نخورد .. !نباید هم می خورد ... ! ولی با آی نغمه ریختیم رو هم ... ! در خفا .. .! جالب بود ... ! خدایا نگیر زما ... ! من هر روز می آمدم و از تو کمک می خواستم ... ! خواسته ام را می دانستی ... ! مرا به آن رساندی و گفتی تو را چه می شود حالا ؟! اولش نمی فهمیدم چه به سرم اوردی .. ! مثل همیشه ... ! بعذ از یک هفته فهمیدم بازی ات را خدا ... ! تو مرا به راست بردی ... ! به شیک ترین و مجلسی ترین را ه .... ! به وجد می آیم هر گاه فکر می کنم ... !محرم از راه می رسد ... ! مادر ناراحت است و هر شب نوعی بازی برقرار است در خانه ... ! بی قرار چراغ هارا که خاموش می کنند گریه ام می گیرد ... ! چه در مدرسه و عذلداری هایش چه در خانه ... ! چه همان جا که او رادیدم ... ! اصلا از امام و اهلش انتظار نمی رفت این گونه بی توجه باشند ... ! واقعا هم نبودند ... ! حال من چیست فی الحال ؟!من برای او به آن مجلس نرفتم ... ! نیت م را خراب نمی کنم ... ! ولی آن شب من واقعا امید وار بودم ... ! پس از کلی او را دیدم ... ! شب بعد هم ... ! ماشین مادر و شیشه اش ... ! دپرس می شود این امیر ... ! فشار به اوج خود رسید .. ! سخت بود زود بیدار شدن و دیر خوابیدن ... ! سخت بود آرامش داشتنن ... ! اما تو و قران را که داشتم ... ! محمدمان شاهد بود ... ! بعضی وقت ها انقدر دلم می گرفت که وقتی می رسید به اللهم اسئلک الیسر بعد العسر گزیه ام می گرفت ... ! تازه این تمام ماجرا نبود ... ! سر نماز ها ... ! صبح ها ... ! روبه روی اون دری که به ناهار خوری راه داره ... ! قران ... ! گریه ... ! بهدش هم نمک دوستان ... ! جالب بود ... ! سعی می کردیم روزی 3 صفحه بشود ولی آن قدر این جسم بازی در می آورد که بعید می دانم کامل می شد این 3 صفحه ... ! توجه کم بود .اعتراف می کنم سر برخی کلاس ها اصلا حضور نداشته ام ... ! اجتماعی ... ! زبان فارسی ... ! شیمی ... ! درس هایی که می شد خودم بخوانم ... ! آخه یک شنبه ها شیمی و زبان فارسی بهترین موقع بودن برای زبان خوندنی که بعدش کلاس داششتم ...تعدادی از دوستانه هم نمک را دریغ نمی کردند ... ! تا جایی که شد ما رو جلو معلم و غیر معلم له کردن . ولی منم کم نزاشتم براشون ، بالاخره که گذرشون به ما خورد و ... راهنمایی زیاد می رفتم . آره برا همین دلیلی که داری بش فک می کنی ، بی کسی که شاخ و دم نداره . آهنگ گوش کردنم تو ماشین آقا بود . بعضا گریه کردن م نیز ، اون شب که می خواستین کتاب بخرین ، آقا ما هی سرمون و انداختیم پایین نفهمین جواب هم گرفتیم . کشک بادمجون خوردیم ، با نوشابه . از همون آپولو ... ! و فراموش نشدنیست ان گاه که پرسیدید : یک یا دو فرق داره ؟! اول بودن یا دوم بودن فرق داره ! و من جاب دادم مطمئنا 2 یک چیزی از یک کمتر داره ولی من نمی خوام بجنگم چون یک اصلا تو یه فضای دیگه بزرگ شده . اردو یزد ... ! تنها امیدم ح.ی بود ... ! و بقول شاعر امیدی که ناامیده امید من دوباره ته کشیده لحظه به لحظه فکر ناامیدی این لحظات امونمو بریده .... ! بی بهره بود اردو یش برای رابطه ی بین من و دیگران ... ! اردوی یزد ، اردوی سرد ، اردوی یخ ... !ح.ی ... ! عالیه این بچه ... ! حداقل اوجوریه کهمن دوست دارم . ساکت . آروم . به موقع زرنگ . به موقع مظلوم . به موقع با خدا . به موقع با ما . خدایا کمک کن مرا ... ! خودت می دانی چه می گویم ... او را هم دریغ مکن ز کمک ... گاهی اوقات واقعا دلش می گیرد ... ! گریه اش را دوست داشتم ... وقتی می بینی که آقای کنارت ، تمام توانایی هارا برای عالی بودن دارد و خودش می گوید نه نا امید می شوی ... ! آری ع.ب تمام انچه لازم داشت تا بهترین باشد در هر بخشی دارد اما ... ! چه شب ها ... ! چه شب ها که ما با هم به خخانه برنگشتیم او از نا امیدی حرف زد ... ! نه که نا امیدی ولی با خلاص می رفت جلو ، گاز نمی داد وگر نه که ... ! اره خلاصه او زندگی را حداقل امسال جور دیگر بازی کرد. به سبک خود و دوستان با وفایش !!! قابل احترام است سبک شان .! ولی نه برای پدر من !! امروز برق نبود ، حدود دو ساعت ! دم غروب دلم خواست خونه قبلی باشم با محمدمان ! در همان پارکی که تقریبا بزرگ بود . بالای همان طناب ها ! دوباره باهم باشیم هنگام غروب و کمی از ان رضا صادقی ات بشنویم ! از سوالای یه جری بپرسی من جواب بدم . کمی خنده کمی بی خود جدی ! نا مردی نکن و تا اخر این امتخانا بیا بریم یه بار دیگه ... ! آ.ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ... ! امسال یک ساعت هم با من نبود ! حتی برای حل یک سوال ... ! وسط های سال ... ! وقتی مادر مذهبی یمان بعد کار گروهی می امد دنبالمون ، آخر ساعت ، یه جور دیگه می دیدمش و حرف م نمی امد ... ! تو ماشین کلی خودمو می گرفتم جلو مذهبی و مادرش گریه نکنم . سخت بود برام ... ! تابسون خیلی تند برخورد کردم باش ، تندی ای که به یک سال کشید ... ! تندی که حسرت بودنش کنارم رو گذاشت به دلم ! تندی ای که نمی دونم چجوری جمع ش کنم ... ! یه چی تو مایه های یه جزیره که دورم یه دریا سرابه ... ! :(( آره من عادت نکردم به این که نباشه ... ! حتی بعد از یه سال ... !این قدر پر شدم که اگه تنها ببینمش بش بگم حرفامو ... ! خیلی حرفه ها ... ! من ، رک وایسم جلوش بگم یک سال شدا ، آآری جان ... ! یه صحنه از اردوی یزد یادم نمیره ... ! اون موقع که گفتی : من خودم عقل دارم ... فک میکنم و می فهمم که چی برام بده ... نیازی به مرجع ندارم ... ! کناریت هم تایید کرد ... ! گفتم فقط بدونی ... ! شاید الان هم اصلا برات مهم نباشه ... ولی اون موقع ، شنیدن این حرف برام مثه این بود که بگن سیگار می کشی ... ! به همین صراحت ... ! ساعت 12 و 15 مین .. من مدرسه را ترک می کنم برای امسال :((
۹۲/۰۲/۲۳
:دی