همراهی کردن !
سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۱، ۱۰:۴۲ ق.ظ
دقیق نمی دانم کی بود اما می دانم در سال 90 بود مدرسه بودیم ... شب بود ... خسروی هم با ما بود ... باران می امد ... اولش شدید نبود ... تا سر خیابان بهار رفتیم ... از پل عابر هم عبور کردیم ... نمی دانم او گفت یا من ... نتیجه بر آن شد که پیاده برویم ... از مدرسه تا جایی که جا داشت ... خسروی تاکسی سوار شد و رفت ... من ماندم و او ... با توکل به خدا رفتیم ... هر چه جلو تر می رفتیم بحث من و او داغ تر می شد ... می گفت دوست ندارد با آدم هایی که دین و ایمان کاملی ندارند زیاد بپره ... گفت : مثلا آدم هایی مثل ش.م یا م.ف هیچ نظری نسبت به خدا ندارند ، نماز نمی خوانند ، چون خانواده ی آن ها هم نظری نسبت به دین ندارند ، من سمت مادرم مذهبی اند ولی بابام خیلی نه ، ا.م.ش خانواده ای مذهبی داره ... طوری حرف می زد که حس کردم ا.م.ش را هم خون خود و خانواده اش می بیند ... نمی دانم چگونه شد که از آریا حرف زد ... گفت : آریا با همه گشته ...گفتم : منظورت فصلی بودنشه ؟گفت : اره ! با همه گشته ... با م.ف با ا.م.ش با تو با ح.ب ! با همه ... گفتم : منظورت اینه چرا با تو نمی پره دیگه ؟ گفت : اهووم ! ولی الان دیگه برام خیلی مهم نیست ... چون با دختر جماعت دوسته ... همین اذیت می کنه ... سکوت کردم ... نمی شد حرفی زد ... من هم با این جماعت بودم آن موقع ... رسیدیم سر دیباجی ... مادرش زنگ زد ... بهش گفت من دارم پیاده میام ... باران شدت گرفته بود ... ناراحت بودم ... خانه ی شان را تازه عوض کرده بودند خیلی بلد نبود آن دور بر را ...لباسش برای باران نبود ... حس می کردم سردش شده اما حرفی نمی زند ... باید وارد فرمانیه می شدیم ، ب گفتی ی او ... بارون خیلی خیلی شدید شد ... ! در حد موش و اینا شدیم ... من پالتو داشتم ... گفت : نادر دیگه نمی تونم ، دارم یخ می زنم ... پالتو را در آوردم ... بهش دادم ... گرمش شد ... خودم هم اون یارو زیر پالتوییه تنم بود ... من عادت داشتم ... به زیر باران رفتن ... آز پله هایی داربست مانند به بالای پل رسیدیم ... گفت : دستشویی ... ! :دی ... آن وقع تازه پروژه پل صدر شرمع شده بود ... از شانسش دستشویی کمی جلو تر برای کارگر ها بود ... رفت تو دستشویی ... با پالتویی که برای من هم بلند بود چه برسد به او ... هر که دیگر بود به فحش می کشیدمش ... خوشبختانه شعورش رسیده بود و مواظب بود ... پاچه ی شلوار ها خیس بود ... می گفت از اتوبان باید رد شیم ... اونم جایی که ماشین ها با نهایت سرعت می امدند ... کمی جلوتر پل بود ... تصمیم گرفتیم از همان پله ها بر گردیم از زیر پل دیباجی بریم ... به هزار بدبختی رفتیم تو فرمانیه ... واقعا بلد نبود آدرس خانه ی شان را ... زیر باران من با اووووووووو در کوچه های فرمانیه ... خیلی خوب بود از نظر من ... می گفت می خواهم دوستی هایم را کم کنم ... بدون حاشیه به درس خواندن برسم ... دوستان تمرکز را از بین می برند هرچند نا خواسته ... حرفش دزست بود اما اگر دیگران می فهمیدند برایش جالب نبود ... حسم می گفت ... رسیدیم به دیباجی شمالی ... خسته شده بودم ... دیر وقت بود ... از دعوای بابا هم می ترسیدم ... گفت دیکه از اینجا به بعدش رو بلدم ... تو برو من هم می روم خانه ی مان همین جاست ، کوچه ای ان ور تر ، قول بده با تاکسی بری ... خداحافظی غمناکی داشتیم ... برا من حداقل غمناک بود ... دوست داشتم پیشش بمانم ... اما از بابا می ترسیدم ... با ف.ع هم همچین ماجرایی داشتم ... بعدا می نویسم ... الان خسته ام این ها را نوشتم که هیچ وقت از یادم نرود ... چون از ان شب به بعد دیگر با هم حرف نزدیم ... تا الان ... امروز آرش هم قرار گذاشت ... پارک ملت ... می توانستم بگویم نه ... نمی آیم چون هم کار داشتم هم اجازه نگرفته بودم ... سپردم دست خدا ... نمی خواستم بهش نه بگم ... به خونشون نزدیک تر بود نسبت به جمشیدیه ... راحت تر می امد خو ... صب پاشدم بابام گفت : برو پست ... کارت سوخت و بگیر ... سند ماشینم ببر ... زنگ زدم آق کریمی ... گفتم کار دارم ... یعنی پدرم کار دارد ... گفت من هم کار دارم بیا بهت بگم کجا بری چی کا کنی برام انجام بده بعدم برو خونه ... نمی خواد امرو بیای دفتر ... یعنی بهتر از این نمی شد ... عالی بود ... عالی تر از عالی ... رفتم پست گفت نیس مسئولش ... رفتم دفتر آق کریمی کارامو گفت ... تا 4 وخ داشتم برا کار اداری ... زفتم پیش آرش با 20 دیقه تاخیر ... تاخیر برای مادر ها حکم مرگ دارد چه مادر من چه مادر او ... حس بد داشتم نسبت به همین 20 دیقه ... چ خوب چ بد رسیدم بهش ... در پارک برعکس همیشه ، فقط پرنده پر میزد ... :دی گربه هم استفاده می کرد ... آقا روو دعوت کرده بود ص.ش ! بیا فلان پارک ... نمی دانم رفت یا نه ... اما دوست نداشتم برود ... حس بدی داشتم ... مادرش اجازه نداده بود ... شوق رفتن داشت یا از بی هدفی خسته شده بود ! نمی دان کدامش ! به سمت ونک می رفتیم ... می گفت برو ... خاطرات آن شب بارانی برایم زنده شد ... همین طور رفت تا دم خونه ی ف.ع گفتم نمی روم ... کاملا دل وار می خواستم همراهی کنم او را ... تا دم ماشین مادر یا تا دم خانه ... زنگ زد مادرش ... مادر نمی اید ... من تو دلم ( ییسس یسس ! ) نتیجه آن شد که پیاده برویم ... آرشی هم مانند دیگری بلد نبود مسیر را ... بلد بود اما نه بسیار ... با شک و تردید رفتیم ... از کنار اتوبان ، باز هم مثل آن شب ... جالب بود ... گیر داده بود که تو با چی بر می گردی ... نمی دانست من امدنم هم را با خدا هماهنگ کرده بودم ... ته ته ش این بود که راهی که امده بودم را برمی گشتم دیگر ... تا ان جا رفته بودم ... دلم برای اریا تنگ شده بود ... حتی از دم پنجره هم راضی بودم ببینمش ، اما از طرفی ناراحت شدم ... من بودم می امدم پایین ... به آرش گفتم برو بالا من می رم ی جوری ... مگر می رفت ؟! ... از من اصرار از اون انکار ... گفت من می رم ولی قول بده با تاکسی بری ( همچین گفت با تاکسی انگار خر هم می شد سوار شی ) آو رفت من هم رفتم ... این دفعه خداحافظی دلگیر نبود ... اما این که آریا پایین نیامد خیلی آذیتم کرد ... ! خداحافظی دگیر نبود ... پایان دیدار دلگیر و غمناک بود ... ! خدایا بازهم شکرت ... سپردم به تو ... درستش کردی ... به بهترین شکل هم درستش کردی ...
۹۱/۰۶/۱۴