به سان مه
چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۰۴ ب.ظ
خوشالی مفرط ... در پوست خودم نمی گنجم ... :) نمی دونم چرا ... نه می دونم ....چون برگشتم سر خونه اولم ...امروز دهم بود یعنی ده روز دیگه می شه چهلمش ...می شه چهل روز زیر خاک بودن ... چهل روز رفتن ... چهل روز نبودن ... چهل روز که معلم دینی مون درست نمی گه می شه چند روز اونا ... گیرم ... سر این که چه ساده طوفانی شد و رفت ... چه ساده همه مون می ریم ... گیرم ... سر این که چه کوله ی سبکی دارم ... برا رفتن ... گیرم ... که نمی تونم به هیچکی بفهمونم من چی می خوام ... گیرم ... که رنگ جماعت باشم و رنگ خودم بمونم ... ولی اینو مطمئن شدم که منو تنها و تنها رنگ جماعت، رنگی ام می کند ... نه رنگ من ... نه رنگ خودم ... نه رنگ نفسم ... رفت جلو رفت جلو ، حرفا رسید به ام.ش ز؛ انگار هیزم ریختی تو من ... مث عکس رو دیوار اتاقت ... اتیش تو جنگل ... می سوختم، از این که وای خدا چی کار می کنی ... از این که فلانی به درک ... اون یکی فلانی هم بدرک ... این آدم های معمولی چه گناهی کردن ... ؟! اون مادر پدرا ... ش.ص ... تو سینما با داداشش و برادر و پدر ... گفتم ی یک ساعت دیگه تو خیابونا باشم کلا به نابودی می رسم ...رفتم خونه ... ع.پ :(( داغون بود که من ی سال خوندم و امتحانمو بد دادم ... من بیشتر به فکر شب اول قبر افتادم ... به فکر سردی خاک ... یه مشت نه ... دو مشت نه ... زیر یک خروار خاک ... با کوله ی خالی ... کمکمون کن خدا ... اول اینایی که اسم بردم ... بد اونایی که امرو دیدم و حرف زدم باشون ... بعدشم ... بعدش باشه .. فردا سر مغرب اگه قبولمون کنی
۹۳/۰۲/۱۰