تجدد
يكشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۰۳ ب.ظ
سه سال پیش در چنین روزهایی به همراه او نشسته بودیم در نمازخانه ... مطمئن نیستم ولی فکر می کنم بین دو نماز بود ...برایش از ترس این روزها گفتم ... برایش چندین سال بعد را که در ذهنم ساخته بودم توصیف کردم ... ذهنم گناهی نداشت ... ندارد حتی ... واقعیت ها را می بیند و کمی جلوتر را حدس می زند ... خیلی کار شاقی هم نیست ! این حرفها خیلی حائز اهمیت نیست و مهم برای من، جواب او بود ... خیلی صریح و بدون مکث گفت: خب معلومه کاری می کنیم که باهم در ارتباط باشیم ... !! طوری حرف زد که انگار خیلی وقت پیش این مسئله برایش پیش امده و حلش هم کرده ...حرف هایش دلم را قرص می کرد به ظوری که از آن به بعد خیلی پی این موضوع را نگرفتم ... ...امروز بعد از گذشت سه سال متوجه شدم هرچه جلوتر می رویم، واقعیت چهره ی خود را بیشتر نشان می دهد. روم نمیشه بهش بگم پس چه شد آن حرف های گل و بلبل ات ؟! ... نکه روم نشه ... بی فایده می دونم تقریبا ... چون عملا ارزش ها و اعتقاد های خودمون موجب این اتفاق شده ... امیدوارم راه حلی پیدا کنم
۹۶/۰۸/۰۷