علی الباطن
الان در خوشحال ترین و سرحال ترین حالتمم ...
یه زنگ گاهی وقتا می تونه تمام زندگی رو زیر و رو کنه ...
یه تیشرت مثلا
برگردوندنم ب خونه شاید
یه فیلم بعضا ... Intouchables
این ک کجا پرشده بود و زبانش مال کجا بود و موسیقی های متن اش و حال خوب فیلم و ۲۰۶ های توی فیلم و کارای غیر منتظره ی شخصیت اصلی فیلم و ب بیانی کله خر بازیاش ...
اینا همه اش دست بدست هم می دن تا شاکر مسروری باشم.
ولی
کاش او هم بود ...
کاش می شد دنبال او هم برویم ... برویم درب خانه ی شان ... بیاید درب خانه ی مان ... سوارش کنیم ... سوارمان کند... بیرونی ... فوتبالی ... کوهی ...
کاش مثل شش سال یا هفت سال پیش بود ... با هم بحث می کردیم ... به هم تیکه می نداختیم ... اون می گفت یادته فلانجا در فلان صحنه جلوش فلان جور رفتار کردی ... و بعد با هم نمادین اظهار تنفر می کردیم ...
هم او دوستش داشت ...
هم من دوستش داشتم ...
هردو هم این موضوع را می فهمیدیم ...
ولی غرورمان نمی گذاشت ک ب زبان بیاوریم ...
کتمان می کردیم =)))
کاش او هم بود ...
الان کمتر خوشحالم ... ولی وقتی به یاد می اورم قدیم را و این که نمی دانستم اینده چ می شود ... امید وار می شوم ... نمی دانم شاید هفت سال دیگر ...
خدارا چ دیدی ...
شاید شد ... =) :)