حق ملت
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را (افتقار بر وزن افتعال از ریشه فقر)
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
ساعت حدودا هشت چهارشنبه شب بود که تمام دانشجوهای دکتر رفتند از آزمایشگاه. یادم نیست دقیقا درگیر چه کاری بودم که من رو نگه داشته بود تا اون موقع ولی به خوبی یادم می آد که حوصله ی رفتن به خونه رو نداشتم؛ در این حد که قید ورزش چهارشنبه شب رو هم زده بودم و ترجیح می دادم در سکوت مطلقه ی آزمایشگاه به کارای دانشگاه برسم. به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی مستغرق در دریای کلافه گی بودم و تنها راه فرار از این حالت رو به پیشنهاد منِ درون، در یک لیوان نوشیدنی گرم و چند دقیقه ای خیره شدن به شهر از طبقه ششم پیدا می کردم.
خوبیه آخر شبای دانشکده اینه که تک آسانسورِ طبقه زوج برو اش :| بدون معطلی تو رو از منفی دو می بره همکف و بعدش هم شش.
برنامه یه توقف کوتاه توی لابی برای گرفتن یه موجود گرم از وندینگ ماشین بود ولی وقتی داشتم از جلوی استند انجمن فرهنگی رد می شدم، اسم و تیتر یه ماهنامه نظرم رو جلب کرد.
ماهنامه "حق ملت " با تیتر "رفتن از وطن "
بیست دقیقه ای همین طور سرپا و مستاصل خیره شده بودم به عکس های این ماهنامه، هر کدومشون مثل یه طوفان بودن و بلکم هنوز هستند.
بعد رفتن به طبقه ی شش و پیگیری گمشده شخصی توی آسمون نیمه شمالی شهر و لابه لای کوه ها، انگیزه ام رو با در دست داشتن این ماهنامه بدست آورده می دیدم، برگرشتم به آزمایشگاه.
و اون آخر هفته رو کامل وقت گذاشتم تا بخونمش، تیتر هاش رو الویت بدم، حرف هاش رو بالا پایین کنم و عکس هاش رو هضم.
مثل هر نوشته ی دیگه ای نقدهایی وجود داشت و تحسین هایی رو هم برانگیخت.
تیتر اش من رو یاد بخش اول این غزل شیخ انداخت که اوردن اش اینجا خالی از لطف نبود :) :(
همه ی این هارو گفتم که به این نقطه برسم؛
استقبال شدیدی از سوی من هست برای این که موجوداتی مثل مجله، کتاب، عکس، شعر، وبلاگ و ... رو با اشتراک گذاری به هم معرفی کنیم. حتی با رفقایی که کمترین اشتراک در فضاهای ذهنی رو داریم بعضا.