دلبند
دیروز از صبح نشستم پشت لپتاپ که تموم و تموم! کنم کارهام رو. وقتی میگم نشستم یعنی ناهار رو هم پشت رُل خوردم. به خودم گفتم اگه تا شب تموم شن و چیزی نمونه یه بستنی قیفی دو رنگ بزرگسال از لبنیاتی سر کوچه میگیرم برات ... عِش! ساعت ۸ و تقریباً با پایان کارهام خانواده شلاقشون رو در اوردن و منو پرت کردن بیرون خونه برای خرید ماست و خیارشور. منم سرخوش و شاد رفتم که جایزه خودم رو بخرم.
تو راه برگشت، یه دستم بستنی و دست دیگه ماست و خیارشور؛ لیس اول و بلافاصله گاز پرقدرت اول. داشتم از بلوار رد میشدم که یک آن حجم بالایی از بستنی مورد علاقه من که یک ۱۲ ساعت تمام به یادش بودم و براش تلاش گردم، راهی کف اسفالت شد.
منو میگی ... یه نگاهی به بستنی شتک شده روی زمین کردم و یه نگاه به قیف بستنی داخل دستم. یه لبخندی ریزِ کج و کوله نشست روی صورتم؛ چقدر کوتاهی آخه دنیا! یه قول وی چقدر لوسی آخه دنیا! چه قدر مسخرهای آخه دنیا! آ خدا دمت گرم با این سیستمی که چیدی :)
به بستنیِ ۶ هزار تومنیِ خوش طعمِ سر کوچه هم دل نمیبندم! چشم ؛)
پ.ن: زیر صدا آهنگ آقای صادقی لطفاً: وایسا دنیا من میخوام پیاده شم!
سیستم خدا که بی نظیره واقعاً ....