کوهستان هشتم ! کوچه ی ... !
پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۳۶ ق.ظ
بی تو، مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودمدر نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشیدباغ صد خاطره خندید،عطر صد خاطره پیچید :یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر همنه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر همنه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم …بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم !" ببخشی از شعر ابر و کوچه از فریدون مشیری "اینه وضعیت من ... اینه حال من وقتی از اون کوچه رد می شم ... نمی دانم چرا ... ولی دوست دارمش ... شاید احمقانه ... شاید زیرکانه ... هیچ کدوم .... خواسته ی دل که دلیل نمی خواد ! بعضی از خواسته های دل احمقانه س ! چون اون یارو اصلا با من نمی خونه ... هم خونی نداره ... ولی این یکی منطقیه ! حداقل از نظر من ... ! خدایا خودت من و بش برسون ! تو فقط می تونی ! از تو می خواهم کمک را !
۹۱/۰۵/۲۶