دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

سرخی یلدای ما هم این چنین بود ... 

ب یک چای هم بسنده کردیم :) 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۴:۰۵
امیر.ن

شرمنده ام ک روی میز کمی بهم ریخته بود ... گفتم همین طور، طبیعی تر است.

پدرم گاه صدا میزندم شعر سپید

بس ک آشفته و رنجور و بهم ریخته ام

*

*

-این جامدادی با تمام محتویات ارزشمند و بعضا تاریخی اش گم شد. حتی با گذشت زمانی بیش از یک ماه هنوز ناراحتم از نبودش. اعتراف می کنم ب وابستگی ام.

-کامپیوتر را هم وابسته ام؛ با این تفاوت ک هنوز گم اش نکرده ام. 

-کادویی ک کادو نباشد کادو نیست. آن "این نیز بگذرد" خوب بر دلم نشست وقتی هدیه گرفتم اش. در سختی های ذهن ساخته ی خودم خیلی کمک ام می کند این جمله. یک جور آخرت گرایی خاص هم در خود نهفته دارد. دست آن رفیق با سلیقه ی مان درد نکند.  :) 

-دروغ چرا... به سر به زیری چراغ مطالعه ام حسودی ام می شود. خیلی متواضع و با خشوع، نور می بخشد در تاریکی اتاق: یخرجهم من الظلمات الی النور. نه حرفی، نه منًتی، نه شکایتی، نه توقعی. هر وقت می خواهم اش هست. حتی وقت هایی ک لازم اش ندارم هم هست. تازه فکر می کنم شب ها ک روی میز خوابم می برد؛ با ترحمی خاص نورش کمتر هم می شود که اذیت نشوم.

-از ستار العیوب بودن رو میزی ام هم خوشم می آید. اصلاً رو میزی ام را انداخته ام که کثیفی همیشگی روی میز را بپوشاند. واقعاً هم خوب پوشانده. کار ارزنده ی اصفهان است که در اردوی جهادی سوم به پیش خریدم اش.

-حرفی در مورد برج میلاد و ایفل و ارتباطشان هم ندارم.
یکی دو تا فریاد دارم در این مورد؛ چیزی مثل نفخ صور.
فریاد را ک نمی توان نوشت.

*

*

تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت

نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری!

*

*

گذشت از نظرم یار سرگران فریاد 

نظر نکرد به این چشم خونفشان فریاد

به یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه من

تهی ز ناله نگردد به صد دهان فریاد 

ز آه سرد شود بند بند من نالان 

که از نسیمی خیزد ز نیستان فریاد 

چو من به ناله درآیم به رنگ پرده ساز 

شود بلند ز هر برگ گلستان فریاد 

ز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشت 

که در بهار کند بلبل از خزان فریاد 

بود چو گوش فلک از ستاره پرسیماب

چه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟

نمی رسند به فریاد غافلان، ورنه 

در آستین بودم همچو نی نهان فریاد 

چنان به درد بنالم ز بی پر و بالی 

که خیزد از خس و خاشاک آشیان فریاد 

به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب 

هما نیم کنم از درد استخوان فریاد 

چه جای زر، که در انصاف بخل می ورزند 

ز بی مروتی اهل این زمان فریاد 

چو نیست در همه کاروان زبان دانی 

چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟ 

چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من 

چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد 

رسد نخست به زور آوران شامت ظلم 

که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد 

ز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزد 

مرا چو نای ز هر بند استخوان فریاد 

پرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد 

مرا ز حلقه چشم گهرفشان فریاد 

چگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟ 

نمی رسد به مقامی در اصفهان فریاد 

فغان و ناله عشاق اختیاری نیست 

شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد 

به گوش دل بشنو ناله های زار مرا 

که همچو خامه مرا نیست بر زبان فریاد 

نکرد گوش به فریاد من کسی، هرچند 

که آمد از دم گرمم به الامان فریاد 

به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم 

ز دردهای گران است ترجمان فریاد

چه گوهرست ندانم نهفته در دل من 

که می کند همه شب همچو پاسبان فریاد 

درین زمان چنان پست شد ترانه عشق 

که در بهار نخیزد ز بلبلان فریاد 

نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم 

مسلسل است مرا بر سر زبان فریاد 

به خامشی گره از کار من گشاده نشد 

رسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟ 

اگرچه دادرسی نیست در جهان صائب 

ز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۹
امیر.ن

از پله ها در حال پایین امدن بودم .. 

تعدادی از بچه های دوره ۲۳ را دیدم. آقای کلانتریان و افشار در میانشان بیشتر از بقیه نظرم را جلب کردند.

جلوتر رفتم، سلام و احوال پرسی. به اقتضای سن بیشتر آقای کلانتریان بود یا بخاطر اینکه معلم مان بوده اند؛ اول با ایشان دست دادم و بعد با آی افشار. 

پرسیدم ک شما اینجا چه می کنید؟ پنجشنبه است و شما حاضر؟ هماهنگ شده است که این تعداد ۲۳ ای و شما اساتید اینجا اید؟ 

جواب ام را خود جناب کلانتریان دادند. 

گویی سطلی آب یخ را رویم خالی کرده باشند، البته ک رابطه ام با آب در مدرسه خوب بوده، ولی انگار این جواب تکه ای از روح ام را جدا کرده باشد. حس اش می کردم، جدایش را. همان سطل آب یخ حجم شوک وارد شده را بهتر منتقل می کند. 

مثل همیشه لایه ی خارجی متعهد می شود که با لبخندی تلخ و ساختگی مانع باخبر شدن دیگران از ناراحتی لایه ی داخلی بشود. 

گرد ایستاده بودیم دورش. دست می داد و بغل می کرد و خداحافظ می گفت.

ب من ک رسید هم همین کار را کرد. طبیعی بود چون نه او از حال درون من خبر داشت و نه من. البته فکر می کنم هردوی مان متوجه این لبخند تلخ تصنعی شدیم. 

رفت!

به همین سادگی ... 

وقتی می نویسم "به همین سادگی" باید تصویری تار را در ذهن بکشید. تصویری ک ب علت تار بودن اش، فقط کلیت را نشان می دهد؛ رفتن را. 

کمی صبر کنی و تعمق تا عکس را با وضوح ببینی، متوجه می شوی این قدر ها هم ساده نیست. 

سختی های بسیاری نمایان می شوند. درد های سنگینی درخشش می کنند.

حرفم را پس می گیرم اصلاً. 

رفتن به همین سادگی نیست.

آن هم رفتن جانی از جانان. 

من خود ب چشم خویشتن دیدم ک جانم می رود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۷ ، ۰۲:۱۸
امیر.ن
آقام صائب یه کاری ارائه داده به زیبایی هرچ تمام تر:

یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا

تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب
موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا

از فضولیهای خود صائب خجالت می‌کشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۷ ، ۲۲:۴۱
امیر.ن

رفتم داخل دفتر پیش دانشگاهی؛

اقای قنبری دوره نوزده نشسته بودن و اقای تقی زاده دوره بیست ... 

داااغ دلم تازه شد!

کااااش ندیده بودم شان ... کااااش نرفته بودم اصلاً !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۰۸:۳۷
امیر.ن

فضای اسفناکی است. 

بوی تعفن می آید.

به مثال آبی راکد. 

به مثال مدعی بی عمل. 

به مثال من.

مگر داریم اصلا ؟ عالم ب خود ندیده شیعه ای چنین. 

امشب در جلسه ی استاد، موضوع "درس آموزی از سیره ی امام حسن عسکری  (ع)" بود و مهر تائیدی شد بر نالایقی های من. 

یا جایی نگو مرید و شیعه ی مولایم یا ک جریانی در خود ایجاد کن تا از این رکود تعفن برانگیز خارج شوی.

حرف از رندان تشنه لب و ولی شناسان هم نزن؛ لطفا.




پ.ن: خدایا! کمک.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۰۲:۱۵
امیر.ن

=))

خوابشو دیدم.

 بعد تازه توی خوابم بهم گفت ک خوابتو دیدم.

 منم چون خوابشو دیده بودن بهش گفتم اتغاقا منم خوابتو دیدم. 

برگ هامون ریزان شد از خواب دیدن هامون. [ قیافه ی متعجب اش رو هنوز در ذهن دارم] 

بعد من ک از خواب بیدار شدم و فهمیدم خودمم خواب بودم، دوباره برگام ریخت... :)) :(( 

این حجم از رددادگی بی سابقه بوده ... 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۰:۲۷
امیر.ن

نمی دانم تکنولوژی را باید قدر دانست یا سرزنش کرد... 

اگر نبود؛ خیلی از این اتفاقات را تجربه نمی کردیم و خیلی دیگر از این صحنه هارا ب فراموشی می سپردیم ... 

حالا ک هست؛ یادش را همیشه کنار خودت می بینی و حس می کنی اما تعارف ک نداریم، یادش مهم تر تر است یا خودش؟ 

حالا هزاری هم یاد یار او باشی، چ فایده کند؟ 

اصلا یاد او چون از خود او سرچشمه گرفته تسکین می دهد و اگر به او منجر شود مطلوب است والًا ک حکماً مثل خاراندن زخم است. 

بازهم نمی دانم؛ تکنولوژی را باید قدر دانست یا سرزش کرد؟

این هارا گفتم ک این را ثبت کنم:

حالا بزرگ شده برای خودش ... مردی شده 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۱۵:۰۲
امیر.ن

از برکات دیگر سفرمان این بیت است ... که شعر کامل اش را در انتهای متن می آورم.

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس 

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت 

خاصه که در این سفر سخت درگیر لغتی شدم که بنظر می رسد رموز پنهانی را درون خود دارد. 

حق 

رموزی که به همین راحتی بدست نمی آیند ولی ردپای خود را در تک تک لحظات زندگی مان می گذارد. 

علی و مع الحق والحق مع علی 

رابطه ی ائمه اطهار و حق

رابطه ی حسین و حق 

کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا 



زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۷ ، ۰۱:۵۰
امیر.ن

ایران _عراق_سوریه_فرانسه

کار مشترک ارائه شده.

تا بعد ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۷ ، ۰۱:۵۷
امیر.ن