چقدر این کلمه سه حرفی سخت جونه
صبر صبر صبر
و من چقدر از این کلمه سه حرفی رنجورم و چقدر برای فاصله گرفتن از عجولی تلاش کردم.
چقدر این کلمه سه حرفی سخت جونه
صبر صبر صبر
و من چقدر از این کلمه سه حرفی رنجورم و چقدر برای فاصله گرفتن از عجولی تلاش کردم.
دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است
که اگر بازستانند، دو چندان گردد!
#صائب
پ.ن: ببخشید اگه کمی صراحت داره!
﷽
آقای حسینعلی عظیمی از بزرگان «جهاد سازندگی» اوایل انقلاب بودند که در ادامه هم همیشه در قالبهای مختلفی تو فضای مهندسی و فناوری و سازندگی با نگاه جهادی فعالیت میکردند. کلاً هم حلقه وصل اون نسل با نسل ماها هستند، که هم تجربیات مدل «جهاد سازندگی» رو به گوش بچهها رسوندند و هم فرهنگ و نگاه کار جهادی این تیپی (تخصصی فنی-مهندسی) رو!
بنظر من یه نگاههای خیلی متفاوت و دقیقی دارند که حالا به مرور دربارهشون صحبتمیکنیم، اما عللالحساب پیشنهاد میکنم حتماً مقاله رو بخونید.
دریافت مقاله
حجم: ۱۷۷ کیلوبایت
۶ صفحه - ۲۰ دقیقه
زیاده عرضی نیست؛ فقط آمدهام بگویمت که
انتظار واقعی میتواند انسان را از پا در بیاورد.
همین
یاد نامهی امام هم افتادم:
بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیم امّا بَعد: فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلام
یه دیوار ۵ در ۲.۵ تصور کنید!
پر از قاب عکسهایی در اندازههای مختلف که کلی عکس طبیعت و گروه کوهنوردی فلان و بهمان. 😍🤩 انگار کسی تکههایی از وجودش رو قاب کرده در اندازه های مختلف و نصب کرده روی دیوار. حالا کجاست این دیوار پررنگ و لعاب؟ نزدیک منیریه، توی ولیعصر پایینتر از خیابون امام خمینی فروشگاه لوازم کوهنوردی قلهقاف.
اونچه که بر خیابونه یه راهرو خیلی باریکه که شما رو میرسونه به به راهپلههایی خیلی باریکتر. یک طبقه که از این پلهها کم عرض بری بالا، بعدش یک راهرو کوچیک رو طی میکنی و در همین لحظه میرسی به دیواری که عشق منه!
از لبه قرنیز پر از عکسه. تا اون بالا لبه سقف. یکی از یکی دلبرتر. به معنای واقعی دلبر. آخر دیوار هم یک در شیشهای که وارد مغازه میشیم!
یعنی میشه من هم یدونه از این دیوارها داشته باشم؟!😇
پ.ن: امروز بعد مدتها رفتم اونجا! بگو و بخند و کلی ذوق. فقط جنسها ۳.۵ برابر شده بود. :/
عطف به نوشته تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
پ.ن:
بهم میگه: مگه خودت همیشه تو قنوتهات نمیگفتی اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ الْیُسْرَ بَعْدَ الْعُسْرِ؟
نگاهاش میکنم و ته دلم میگم غلط کردم!
دیروز از صبح نشستم پشت لپتاپ که تموم و تموم! کنم کارهام رو. وقتی میگم نشستم یعنی ناهار رو هم پشت رُل خوردم. به خودم گفتم اگه تا شب تموم شن و چیزی نمونه یه بستنی قیفی دو رنگ بزرگسال از لبنیاتی سر کوچه میگیرم برات ... عِش! ساعت ۸ و تقریباً با پایان کارهام خانواده شلاقشون رو در اوردن و منو پرت کردن بیرون خونه برای خرید ماست و خیارشور. منم سرخوش و شاد رفتم که جایزه خودم رو بخرم.
تو راه برگشت، یه دستم بستنی و دست دیگه ماست و خیارشور؛ لیس اول و بلافاصله گاز پرقدرت اول. داشتم از بلوار رد میشدم که یک آن حجم بالایی از بستنی مورد علاقه من که یک ۱۲ ساعت تمام به یادش بودم و براش تلاش گردم، راهی کف اسفالت شد.
منو میگی ... یه نگاهی به بستنی شتک شده روی زمین کردم و یه نگاه به قیف بستنی داخل دستم. یه لبخندی ریزِ کج و کوله نشست روی صورتم؛ چقدر کوتاهی آخه دنیا! یه قول وی چقدر لوسی آخه دنیا! چه قدر مسخرهای آخه دنیا! آ خدا دمت گرم با این سیستمی که چیدی :)
به بستنیِ ۶ هزار تومنیِ خوش طعمِ سر کوچه هم دل نمیبندم! چشم ؛)
پ.ن: زیر صدا آهنگ آقای صادقی لطفاً: وایسا دنیا من میخوام پیاده شم!
﷽
چند سالی میشود که به مسئلهی ازدواج فکر میکنم؛حتی قبلتر از ازدواج خودم.
به واسطهی دوستانِ مختلف و رنگبهرنگم افراد زیادی را دیدهام که به گونههای مختلف ازدواج کردهاند. موافقِ خانوادهی خود، مخالف آنها، کاملاً سنتی، کاملاً غیرسنتی، با شروع عاشقانه، با شروع عاقلانه، با فشار بقیه، با اصرار خودشان و...
چند روزی است که سعی دارم این آدمها را دستهبندی کنم. شاید بتوان گفت یک معیار خوب برای شکل ارتباط عروس و داماد، نوع نگاهشان به ارتباط شکلگرفته بعد از ازدواج است. این که فرآیند ازدواج را شبیه انتخاب دوست میبینند یا خانواده.
بگذارید کمی بیشتر توضیح بدهم.
ما خانواده را انتخاب نمیکنیم. به واسطهی ارتباط خونیمان لاجرم به ارتباط با بعضی افرادی هستیم که شاید اصلاً هم ازشان خوشمان نیاید. صلهی رحممان نباید با آنها قطع شود و بعضیشان مثل استخوان لای زخم تا آخر اذیتمان میکنند و این ما هستیم که باید برای حفظ خودمان، برای حفظ اعصاب و روان خودمان، برای حفظ ارزشهای خودمان خلاقیت داشته باشیم و رفتارهایمان را باهاشان تنظیم کنیم. گاهی به مهر، گاهی به تغافل، گاهی به شوخی و خنده.
اما دوست؛ حتی بدون ارتباط خونی ما به دوستانمان شبیهتریم تا به خانوادهی درجهی دو و سهمان. آنها را خودمان انتخاب میکنیم. با آنها سفر میرویم، کوه میرویم، دعوتشان میکنیم خانهمان و نگران رفتن آبرویمان جلوشان نیستیم. ارتباط ما با دوستانمان گرچه بسیار عزیز اما قطع آن ممکن است.
به خاطر همین اوصاف است که معمولاً تعامل با دوستان انرژی کمتری از آدم میگیرد. لازم نیست گوشه و کنارش را صاف و صوف کنیم و با کسی که اذیتمان میکند نشستوبرخاست کنیم.
برگردیم به موضوع اصلی خودمان؛ ازدواج.
آدمها یا ازدواج را دوستانه میبینند و یا خانوادگی.
من آن را بیشتر خانوادگی میبینم. شما وارد جمعی میشوید که هیچ چیزی از آنها را نمیدانید و شاید در دوران آشنایی کوتاه یا طولانیتان نهایتا ده درصد از یکی از اعضای آنها -که همسر آیندهی شماست- سردرآورده باشید. ازدواج صاف و صوف کردن میخواهد. شکل دادن ارتباط موثر با لایهی اول دوم خانوادهی همسرتان مثل یک نوزاد میماند که اگر مراقبش نباشید از کوچکترین چیزها ضعف میکند و خفه میشود و میمیرد. نمیشود ترکش کرد، شما لزوماً همسلیقه با آنها نیستید و...
آنها که ازدواج را دوستانه میبینند توی ذوقشان میخورد. آنها خودشان را برای ارتباطی سرشار از محبت آماده کردهاند و حالا لزوماً محبت نمیبینند و از قضا برای ساختن قدم به قدم این ارتباط باید مراقب «احترام» هم باشند. همین تحملشان را طاقتر میکند و راحتتر جا میزنند. دانستن واقعیتِ بعد از ازدواج که در عشق و عاشقیهای ابتدای زندگی و زرق و برق عروسی و بدهکاریهای جشن و آرایشگاه و سرشلوغیهای خرید جهیزیه گم میشود به نظرم یکی از آن چیزهایی است که دانستنشان دنیای عجیب بعد از ازدواج را آشناتر میکند.
راستش به نظرم جملهی «من دارم با خودش ازدواج میکنم، نه خانوادهش» متهمِ درجه اول این قصه است.
منبع: لینک
نشستهایم در کوپه و مستند "دیوانگی" میبینیم تا ۱۲ ساعت تاخیر در رسیدن به مقصد رو با فکر کردن بگذرونیم.
شادیم؟ نه
ذوق مقصد داریم؟ نه
شایدم آره
[آمریکا] - روز - خارجی - جاده - حال
چمران: (جدی ادامه میدهد) اول از همه کارگاه پدرم راه افتاد. و بعد بلافاصله شروع کردم به تولید انبوه. طوری که یکی از کاسبیهای پدرم شد فروش چتر جوراببافی؛ همون قطعهای که تو کارگاه دیدی من داشتم میساختمش. هر قطعه رو اگه صد تومن هم میفروختیم، میخریدنش؛ چون احتیاج داشتن. ولی پدرم اونها رو دونهای پنج تومن میفروخت؛ کمی بیشتر از اون مقدار که تموم شده بود. این اون انصاف و کسب حلالیه که میگم.
پروانه: حالا اگه صد تومن هم میفروختید که اشکال نداشت.
چمران: از دیدگاه اقتصاد کاپیتالیستی و آمریکایی نه؛ ولی از دیدگاه اقتصاد اسلامی، چرا، حالا اینحا جای این بحثها نیست، یادم بیار یه موقعی برات توضیح بدم مقصودم اینه که فقر برای خانواده ما یک اجبار نبود، یک انتخاب بود.
پروانه: حالا گذشته ها گذشته ...
چمران: این طور نیست؛ فقر و سادهزیستی برای آیندهی من هم یک انتخابه. این همون چیزیه که مارو از هم جدا میکنه.
پروانه: آخه نمیفهمم؛وقتی میشه راحت زندگی کرد، چرا آدم باید خودش رو به سختی بندازه؟
چمران: (در کنار جاده، ساختمانی قدیمی و متروکه به چشم میخورد. چمران ماشین را مقابل ساختمان نگه میدارد.) بیا چراشو برات بگم. (هر دو از ماشین پیاده میشوند و از در ورودی ساختمان پا به داخل فضای متروکه میگذارند.)
[ایران] غروب - خارجی - مسجد - گذشته
.
.
.
.
.
.
.
[آمریکا] - روز - خارجی - مقابل خانهی پروانه - حال
چمران: خب، حالا متقاعد شدی که راه ما دوتا با هم خیلی فاصله داره شاهزاده خانم؟
پروانه: نه، آقای مهندس! چشم شما افتاده به این چهارتا خونه و کارخونه و تیر و تخته و فکر میکنی که میتونی به واسطهی اینا منو تحقیر کنی. در حالیکه من اگر از تو پایینتر نباشم، قطعاً بالاتر هم نیستم. همهی این مال و ثروتی که میبینی، یک سنتاش هم مال من نیست، مال پدرم هم نیست.
چمران: (حیرتزده و ناباور) نیست؟؟
پروانه: نه آقای مهندس! منم حرف زیاد دارم برای گفتن.