یه صحنههایی رو در طول روز میبینم و حجم بالایی فشار رو متحمل.
خندیدن کودکی با پدرش.
دویدن کودکی به سمت پدرش.
بغل کردن پای پدر توسط کودکی که تا زانوی پدر هم نیست.
تلاش برای حرفزدن کودکی که تازه زبون باز کرده.
راه رفتن پنگوئنی یک کودک و وقتی کفشهای قدِ کف دست پوشیده.
و ...
من میگم فشار، شما الان یا بعدهاا میخونید فشار ولی حقیقتاً برای چند لحظه به جایی خیره میشم و یا چیزی رو با دست محکم فشار میدم تا خودم رو کنترل کنم. با خودم فکر میکنم که این یه احساس زودگذره و باید کتماناش کنم یا چی؟ یا بعضی وقتا به خودم میگم کنار تمام شیرینیهای داشتن فرزند سختیهای مستمر و طاقتفرسایی هست که باید اونها رو هم در نظر گرفت. و آیا حقیقتاً من مرد چناان روزهایی هستم؟
به نظرم باید پیش یه روانشناسی چیزی برم سر این موضوع. ممکنه به جنون! بکشه این سطح از دوستداشتن بچهها.