دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب
کلمه هایی بیش نمی نویسم ... اما با کلمات بازی هم نمی کنم ... تاریکی صبح ... پدر هادی ... ای شاملو ... آی بهرامیان ...  پارک جمشیدیه ... بچه ها ... ا.م.ش ، ا.ع.ع و علیرضا .افتخاری ... حسینی نصر گل ... کوهنوردی ... آدم های پاک ... م.م.م ... پانتومیم ... محمد علی ... صالح ... نبود ایمان و اون 2 افسانه ی دوقلو  ... پیدا کدن فلاکس محمد علی ... آی فون ، آی پد و گوشی های کوفتی ... تو کوه بودن اما تو گوشی بودن ... نیمرو ... نوشابه ... تن ماهی ... اتیش ... صحبت با آی بهرامیان ... قرار های پی در پی کوه ... بازهم محمد علی ...  خونه ... دعوا ... بابای ط.ر ... 100 ساعت تا روز مدرسه رفتن ... دلتنگی برای آدم هاییی که دیگر نمی بینمشان ...  خدایا جشن عاطفه ها بود گویا .... دلم می سوزد برای آنکه می خواهد ولی نمی تواند ... بهتر است بگویم  انهایی که ... خدایا من به مداد معمولی هم راضی هستم ... به دیگران هم بده ... به جای این که کلی پول به یک خودکار دهم سعی ام بر آن است که کلی پول برای شاد کردن یک دل دهم ... چرا در این دنیا ما هوای یکدیگر را نداریم ... چرااااااااا ؟!  :((  کمک کن مارا که کمک کنیم شان ... کمک کن خودت آن هارا .. همان هایی که می خواهند و نمی توانند رکش این را می توانم برعکس بگویم شاید بشنوی ولی کمک را نمی توانم ... باز همان می شود ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۳۹
امیر.ن
روز جالبی بود ... برعکس دیروز ... دیروز دل درد داشتم فجیح ... درب و داغون بودما ... ساعت 8 بود ماما یه قرص داد بهم فک کنم ... با همون دل درد رفتم بیرون ... الماس کار داشتم ... بچه ها می گفتن به طرز باور نکردنی ای تخفیف گذاشتن ... همشون تقریبا ... خرید جالبی کردم ... با توجه به گذشته بسیار کمتر شد مبلغش :) شهرکتاب باز شده ... طبقه دومش ... کلی حال کردم باهاشون ... کلی .. امروز ... امروز تا عصر خبری نبود ... نه که نبود .. مثل گذشته بود، تکراری ... عصر امدم خونه خسته بودم ... به همین واسطه خوابیدم  ... کاشکی بیشتر می شد خوابم ... خیلی خواب بودااا ... خیلی .... یکی از اونایی که خیلی دوستش دارم تو خوابم امد ... از اون آدم هایی که همیشه دعا می کنم یه دیقه با من باشه .... بدون این که بهش بگم .... نمی دونم بد یا خوب ولی به این خواستم حداقل تو خواب چندین باری رسیدم ... با من بود ... با من حرف زد ... نگاهم کرد ...   حاضرم کلی سختی بکشم ولی برا یه دیقه هم که شده دوباره اون خواب و ببینم ...  هم خیلی خوب بود به دلیل این که  کمی امید وارتر شدم نسبت به این قضیه ....هم خیلی بد بود به واسطه ی این که فقط یه خواب بود .زنجیره ی جالبی است ... آرزو کردن ... شاید خواب دیدن شاید خیال پردازی کردن ... شاید به حقیقت به پیوندد این خواب و شاید در همان حد خواب و خیال بماند ... اما من بعد از 2 3 سال باز هم امیدوارم ... امید دارم به خدا ... به کار های خدا ... خدایا شکرت ... کم نمی گذاری ... هیچگاه کم نگذاشتی ... اما هیچ وقت هم بیش از اندازه به من ندادی ... همین حکمت تو را دوست دارم ... باز هم شکر خداجون ...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۳۲
امیر.ن
خاطره نویسی باشه برا یه وقته دیگه الان اصلا حس ش نیست :)) :(( م.ن.ج یه آهنگ گذاشت داغوونم کرد ... نمی دونم از قصد یه همچین چیزی گذاشت  یا .... هر چی هست خیلی شرح حال جالبیه ... فاتح نورایی : سخته عاشق باشی ولی هیشکی ندونه اشکاتو زودی پاک کنی کسی نفهمهسخته دوسش داشته باشی ولی ندونه سخته نگاهش بکنی اما نخونهوای که چه سخته ... قشنگیه عشق که میگن شاید همینجاستتو اونو دوس داشته باشی شاید خدا خواست سخته به قربون چشاش بری تو رویاقدم قدم گریه کنی کنار دریا قدم قدم گریه کنی کنار دریاسخته همش تو فکر باشی شاید نخواد خاطره هات ورق ورق بیاد به یادت خاطره هات یکی یکی بیاد به یادتبا ط.ر حرف زدم ... ساعت 1 شب بود گویا ... یه اس ام اس براش فرستادم :من : یاد سهراب بخیر آنکه تا لحظه آخر می گفت : تو مرا یاد کنی یا نکنی ، من به یادت هستم ، آرزویم همه سرسبزیه توست اون : شما ؟!من : از دوستان اون ؟! بگو دیگه من : نادریان :) اون : خرپول من : مال مامان کش رفتم ! خوبی ؟!اون : به خوبی شما من : اگه به خوبیه منی که پس داغونی ... !؟اون : چرا ؟!من : نمی خوام به دردت اضافه کنم ... نگفتی چطوری ؟!اون : من می خوام درد تورو بدونم ...من : یه چی متقابل ... بده بگیر ، مواظب خودت باش ... قدیمیارم فراموش نکن اگه جا داره اون : جای شما که اون بالاهاس من : همون بالا گذاشتی ما رو که داغون شدیم دیگه از دوری
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۲۳
امیر.ن
داره تموم میشه دیگه ...یعنی تموم شد ...این تابستون هم تموم شد .... می خوان ببرن سفر ... کجا می برن رو دوس ندارم خاطره بشه ... مثل همیشه ... فکر می کنم سفر جالبی بشه ... یعنی قرار گذاشتیم جالب بشه دیگه ... رفتم کتاب هامو گرفتم ... جالب نمی شد اگه مث پارسال کتاب نداشته باشم تا دم مدرسه ها ... دو تا فارسی داره ... زبان فارسی ... ادبیات فارسی .... من به شخصه تو همون یکیش گیر می کردم ... حالا شده 2 تا ... فک کردن به 2 تا امتحان فارسی عذاب آوره :((  ........... : اشک هایی که بی هوا رو گونه هام میریزهقلبی که از همه ی خاطره هات لبریزهدلی که میخواد بمونه ، تنی که باید برهحرفی که تو دلمه ... اما ندونی بهترهبی خیال حرفایی که تو دلم جا موندهبی خیال قلبی که اینهمه تنها موندهخدایا شکرت ... انگشتانم فقط می توانند همین چند حرف را بفشارند ... ش...ک...ر  !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۰
امیر.ن
خدایا ! امده ام سوال بپرسم ازت ... این چه بازی ای است که به راه انداختی  ؟!آری ... بازی دوست داشتن را می گویم ...مهری در دل این و آن قرار می دهی ...بعد قانون می گذاری هرکه مهرش را در دلش نگه داشت امتیاز می دهم به او ؟!نمی دانم چه بگویم ... کاملا مانده ام در جواب این سوال که این بازی ات چه حکمتی دارد !؟امتحان می کنی ما را ؟! هرکه صبور تر بود ، هرکه طاقتش بیشتر بود ، هرکه احساسش را کنترل کرد امتیاز دارد ؟!چرا خودت کاملا ناگهانی مهر آدمی را در دل ما می گذاری ... بعد می گویی اگر قدمی به سویش بر داری تو مقصری ، تو از قانون را رعایت نکردی ؟!می بینی خدا ؟! خودت این چند نفر کنار من را می بینی دیگر ... این ها  انقدر پاک اند که وقتی احساسشان را بیان می کنند ، تا روز ها احساس ناراحتی و پشیمانی می کنند ... نمی خواهم نام ببرم ... خودت می دانی خدااااااا کاشکی فقط همین ها بودند ... ! مطمئنم هزاران هزارند این ها .... خدایا این بازیست ... این امتحان است ... این شاهکار توست ... این ها را نمی دانم ... تنها می دانم که تو باید کمک کنی ... چگونه ناگهانی کاری می کنی ما شیفته ی بعضی شویم ، همان گونه ناگهانی هم مارا کمک کن ... کمک کن به راه کج نرویم ... کمک کن از این دوست داشتن خاطره ی بد نماند در ذهنمان ... هرکه امروز باش حرف زدم را کمک کن ... هادی را دیدم امروزززز ...نمی دانم چرا این قدر به آدم های پاک اهمیت می دهم ... اصلا این کارم خوب است یا بد ... دوست دارم بزرگتری کمکم کند .. حرف بزنم باش در این مورد ... منو برد تو همون گنبد آبی ه !! خیلی بزرگ بود ... به همان شدت ترسناک ... رفتیم نماز خخوندیم با هم ... اونم رو به شهر ... فاز جالبی داشت ... آرش می گفت : خجالت می کشم از این که مشکلات ما آرزو های بعضی دگر است ... هم حرفش قابل تحسین بود هم اذیت کننده ... تحسین می کنم چون به یاد دیگران است ، بهتر بگویم فقیران ... اذیت می کند چون حقیقت است و حقیقت تقریبا همیشه تلخه ... خدایا دوست دارم یا باخودت ( تقریبا غیر ممکن ) یا با وسایلت ( کتاب ها و آدم ها ) در این مورد بسیار بحث کنم ... آی بهرامیان گفت بیا بریم کوه ای احمدی هم میاد ، جو خوبه ... نمی دانم بتوانم یا نه ... ایمان گفت می ای ؟! ... همین جوری رو هوا گفتم تو بیای اره ... گفت آرش رو راضی کن بیاد من میام ... هر که دیگر بود جوابش را نمی دادم دیگر .... گفتم باش بهش می گم ... گفت دفعه ی قبلم همینو گفتی ، ولی نیومد ومن ناراحت بودم اگه حس کرده باشی ... له شدم با این جملش ... نمی دانم چجوری به حرفی که زدم عمل کنم ... می ترسم ...  یه شعر پیدا کردم نمی دونم از کیه نمی دونم اصلا درسته یا نه ولی دوست دارم باشه :به خدا عشق  به رسوا شدنش می ارزد و به  مجنون و  به لیلا  شدنش می  ارزددفتر   قلب  مرا  وا  کن  و  نامی   بنویسسند عشق ، به  امضا شدنش  می ارزد گر چه  من  تجربه ای   از  نرسیدن  هایمکوشش  رود  به  دریا  شدنش   می ارزدکیستم؟ باز همان آتش سردی  که  هنوز   حتم  دارم  که به اِحیا  شدنش  می ارزدبا  دو دستِ  تو  فرو  ریختنِ  دم  به  دممبه  همان  لحظه  برپا   شدنش  می ارزددل من در سبدی، عشق به نیل تو سپردنگهش دار، به موسی  شدنش  می ارزدسالها ... گر  چه که  در پیله  بمانَد  غزلمصبرِ  این  کرم  به  زیبا  شدنش  می ارزد
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۱۳
امیر.ن
آمد خونه ... ! شاکی ... ! _ برا چی به این موبایل کوفتی دست میزنی ؟ هان ؟ چرا ؟! بیا برو زنگ بزن آب و فاضلاب بگو این جا داره آب می آد ! بیان درست کنن ! دیگه هم به  این موبایل کوفتی دست نزن ... 3 روزه رو بیصدا بوده من خبر نداشتم ... چرای نمی خوای بفهمی من 3 میلیارد رو دارم با همین گوشی می گردونم ... نمی خواد بری دور این قرتی بازیا ! بفهم ... من ندارم بدم تو با این آدما حرف بزنی ... اقای فلانی اس ام اس بده که چی ... برو خودتو درست کن  _ من ؟! من گذاشتم رو سایلنت ؟! تو از کجا میدونی ؟! از کجا می دونی من گذاشتم ؟! اصلا هم زنگ نمی زنم آب و فاضلاب ... !_ خاک تو سرت کنن ... ! گاوی دیگه ... به هیچ دردی نمی خوری ... گاو حداقل شیر میده ... تو که هیچی ... ! هی بخور برو دست شویی ! خدایا خودت دیدی مکالمه ی من و پدرم را ... ! دیدی چه شد .... ! اصلا من کرده باشم آن کار را چرا این جووری حرف بزنه ؟!  بعد از اون ور طاها ... با باباش ... ! خدا جون چرا ؟! چرا ؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۱۹:۱۲
امیر.ن
Vaghean ro asban in like ha ... ! In aks ha ... ! in status ha ... ! In comment ha ... ! Hamin monde bood ke S.Sh ham akse L.L ro like kone ... ! khodaya  in che bazi eee ye dg !Oooni ke miad fb rasman dino imonesh be fanas ?! mitarsam ... ! khodaya baraye adam hayee mesle S.Sh mitarsam ... ! baraye khodam ham ... ! Man nemitooonam ... Man nemitooonam account dashte basham ... ! hame chie in shabakeye kofT ro asabame ! Dgaran harche mikhahand begoyand .... baram chandan mohem nist ...  ! bekhatere khahesh oon doost age betoonam kenar biam ba khodam ... deactive nemikonam !  Riiiide shood be asabam .... ! shayad harfam maskhare bashe ! vali .... :( :|
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۳۷
امیر.ن
خدایا جالبه نه ؟! یه سری بازی برا همه درست کردی ... بازی های زندگی ... بازی عاشقی ... هر کی عاشق شد ... دهنش و صاف می کنیم ... چه به عشقش برسه ، چه نرسه دهنش صاف ... جالبه ؟! نه  ؟!بازی مشکلات ... برا همه یه جوری مشکل درست کردی ... هر کی مشغول باشه ... حل کنه مشکلش رو ... یکی نون شب نداشته باشه ... یکی بابا نداشته باشه ... یه کی برا اینده اش بدود ... یکی الان حال کند آینده اش خراب شود ... یکی فلان کار ... یکی چنان کار ... جالبه ؟! نه ؟! یه سری ها بچه باشن ... گریه کنن چرا اسباب بازی ندارن ، بازی کنن ، اصلا فک نکنن ... یه سری ها مث ما باشن ... گریه کنن چرا فلانی رو ندارن ، گریه کنن چرا نمره نمیارن ، درس بخونن ، به رابطه ها توجه بیشتر کنن ، خوش بگذرونن ... یه سری ها مث ماما بابا ها باشن ... گریه کنن چرا فلان چیز و ندارن ، دنبال پول باشن ، اون وسط بچه دار شن ، گاهی مهربونی ، گاهی دعوا ، برن سر کار ... یه سری ها مثل ماما بابا بزرگ  ها باشن ... بخندن ، خوشحال باشن ، به کوچیک ترا توجه کنن ، عشقشون این باشه که بچه هاشونو دور هم جمع کنن و ... جالبه ؟! نه ؟! می بینی خدا جون ؟ روز ها با تمام سختی هایشان ! با تمام مشکلاتشان ! برای تمام آدم های این زمین ت ! شب می شوند ... من با گریه می خوابم ، او گرسنه می خوابد ، دیگری اصلا شب ها نمی خوابد و هر کس به طوری می گذراند ... نکته اش این جاست که می گذرد ... جالبه ؟! نه ؟! برا اونایی که از من یاد نمی کنن ، چه او و چه دیگری ! : خیلی ممنون انقدر آسون منو داغون کردیواسه احساسی که داشتم دلمو خون کردیتو که هیچ حسی به این قصه نداشتی واسه چیمنو به محبت دو روزه مهمون کردیهمه عالم می دونستن که بری میمیرماما رفتی و همه عالمو حیرون کردیخیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرمخیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرممن حواسم به تو بود و تو دلت سر به هوابا همین سر به هواییت منو ویرون کردیمن که با نگاه شیرین تو فرهاد شدممگه این کافی نبود که منو مجنون کردی؟همه عالم می دونستن که بری میمیرماما رفتی و همه عالمو حیرون کردیخیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرمخیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۱۲
امیر.ن
پای تو نشستم ببین که آخرش چی شدآرزوهای قشنگم واسه تو سهم کی شددلموشکستی و رفتی پی کار خـودتاینا تقصیر توئه اون دل ِ بیمار خودتدل ِ بیمار خودت….خیلی دلم ازت پره..بدجوری از تو دلخورهیه روز تلافی میکنه دل از دل ِ تو میبـرهقلبـمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادیمن خودمم خسته شدم پاشو برو تـو آزادیخیلی دلم ازت پره..بدجوری از تو دلخورهیه روز تلافی میکنه دل از دل ِ تو میبـــرهقلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادیمن خودمم خسته شدم پاشو برو تــــو آزادیمیدونستم مزه ی عشقم دلتو میزنهدل تو یه تیکه سنگه خب محاله بشکنهتو رو دست کم گرفتــم که این شد آخرشهنوزم خاطرت اینجاست بیابردار ببرشبیا بردار ببرش….خیلی دلم ازت پره..بدجوری از تو دلخورهیه روز تلافی میکنه دل از دل ِ تو میـــبرهقلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادیمن خودمم خسته شدم پاشو برو تو آزادی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۵۴
امیر.ن
ساعت 6 بود گویا ... ز خواب بر خواستم ...پر بود دلم ... آن موقع فقط خدارا را داشتم ... مثل اکثر اوقات ... نماز خواندم ... نمی دانم چه رازی در نماز نهفته است ... در نماز 10 دقیقه ای ... حال آدم را از این رو به آن رو می شود ... ا.ب  صبح اس ام اس داد نمی اید ... کمی ناراحت شدم ... قرار ساعت 7:30 بود ... قرار بود من و هادی باهم بریم ... رفتم سر مینی سیتی ... همان گونه که انتظار می رفت هادی تاخیر نداشت ... کمتر از 30 دیقه رسیدیم پارک ... صالح و محمد علی هم بودند ... زنگ زدم ع.ا گفت نمی تونم بیام ... ایمان دیرتر امد ... ولی همین که آمد قابل تحسین بود ... رفتیم بالا ... شروع کوهنوردی با آدم هایی که بسیار دوستشان دارم ...  صالح هر قدمش را با یک استخاره بر می داشت ... کند بود خداییش ... همه چی خوب بود ... هر چه فکرش را کنی ... آز یک مسیر انحرافی رفتیم که کمی طولانی بود ... صالح کلا فحش داد بهم تو اون مسیر ... تقریبا 3/4 راه را رفته بودیم ... گشنه ام بود در حد خیلی ... بساط صبحانه را پهن کردم ... خیلی خوردم ... همه چی بود ... پنیر ، خامه ، نون ، چایی شیرین ، مربا ... داشت طول می کشید بالا رفتمان ... زیاد هم طول می کشید ... رسیدیم به تپه نور الشهدا ...  گردو می خواستم ... هادی هم پایه بود ... رفتیم بالا ی درخت ها ... کلی جمع کردیم ... دوست داشتم با تمامشان حرف بزنم ...  ایمان سر دلش ... هادی برای آشنایی بیشتر ، صالح برای مشکلاتش و محمد علی برای حس ش نسبت به من و آرش ... رسیدیم اردوگاه ... خیلی دیر رسیدیم ...  عکس های جالبی گرفتیم ... ایمان املت می خواست ... گرجه داشتیم ... تخم مرغ هم خریدیم ... آتیش درست کردیم ... کلی زور ردیم تا آتیش گرفت ... محمد علی رفت نوشابه خرید ... امد هیچ املتی وجود نداشت ... ناراحت شد فک کنم ... گفته بودیم 2 خونه ایم ... ولی ساعت 2:30 بود و ما هنوز آن بالا بودیم ... ساعت 3 بود فک کنم ... شروع کردیم بیایم پایین ... گوشی ایمان و گرفتم آهنگ گوش بدم ... صالح را کنار کشیدم تا باش صحبت کنم ... می گفت از کجا این قده از من خبر داری ... جوابش را ندادم ... دوست نداشتم رابطه اش با محمدعلی بدتر از این شود ... او هم مثل من گاهی گریه می کند بدون اینکه کسی بفهمه ... اصلا دوست ندارم این جوور گریه کردن رو ... اشکش را دیده ام ... آری صالح در راه مشهد برای من گریه کرد ... بخاطر ط.ر ، بخاطر عوض شدن ط.ر ... با ان حرف هایی که به من زد فهمیدم باید خیلی بیشتر از این ها به او نزدیک شوم ... او مادر ندارد ... او بخشی از مادرش را ندارد ...  می گفت محمدعلی با من بد رفتار می کند ... داشت کفرم در می امد سر این موضوع ... از صالح خواهش کردم که روی من حساب کند چه وقت شادی و چه وقت غم ... می گفت تو گوشی نداری ... نمی تونم پیدات کنم هر موقع که می خوام ... با ناراحتی گفتم زیر 8 ساعت ، حداکثر می تونی بام حرف بزنی ... ناراحت بودم از این جملش ... خیلی هم ... نمی توانستم با ایمان حرفی بزنم ... او نا امید شده از آرش ... مثل من از ط.ر ... خیلی دوست دارد رابطه اش با آرش بهتر شود ولی هیچ تلاشی نمی کند چون حس ش می گوید آرش نمی خواهد ... نمی خواهد به این رابطه پا بدهد آرش ... نمی دانم چرا ؟! واقعا چرا !؟ رفتم پیش محمد علی ... یه ذره شاکی بودم ... او نزدیک تریم فرد به ص.س است ... چرا صالح از او گله می کند ... محمد علی باید او را کمک کند ... حداقلش این که با او خوب رفتار کند ... می گوید نسبت به ص.س احساس مسئولیت می کنم ... این را خیلی دوست دارم ... این احساسش را ... به او گفتم اگر می خواهی از او انتقاد کنی و او را بزرگ کنی به قول خودت ، باید راه کار بذلری جلوش ... تند حرف زدن و انتقاد کردن هیچ سودی نداره ... ! با هادی هم صحبت کردم ... از او ملاک هایش را برای انتخاب دوست فابریک پرسیدم ... گفت : از خودش تعریف نکنه .... باهش راحت حرف بزنم .... به یه چیزی اعتقاد  داشته باشه ، مثه خدا ...  رو بازی کنه ، دزدو کلک نباشه .. اهل هیجان باشه .... اهل ریسک باشه ... درسش خیلی برایم مهم نیست ... ! بهش احساسم را گفتم ... گفتم خیلی درد می کشم که تو را دیر پیدا کردم ... گفت : من هم همین طور ولی مگه دنیا به اخر رسیده ... جالب بود حرفش .. راهی پیش رویم گذاشت ...  محمد علی داغون شد ... فلاکس ش را جا گذاشته بود ... له له شد این آخره راه ... ! خداحاقظی همیشه بد بوده برام ... دلم می خواست یه جوری نظر ایمان راجع به آرش را عوض کنم ... اما نه وقت بود نه حوصله ... گفت عکس هارا یه جوری به من برسان ... گفتم میارم در خونتون ... نمی خواستم بزارم فیس بوک اولش .. آخه به یه سری ها اصلا خبر نداده بودم که مییریم کوه ... احساس پشیمانی می کنم که چرا به م.ف خبر ندادم .. ! رسیدم خونه ... 2 تا دلیل بود که عکس هارو بر خلاف تصمیمم بزارم اف بی اولیش این بود که زورم می امد  برم پیش ایمان ... اونم برا یه سی دی! دومیش این بود که دوست داشتم بعضی از آدم ها بفهمند بدون آن ها هم به ما خوش می گذرد ... خدایا این گونه آدم هارا حفظ کن ... همین آدم های پاک را می گویم خدا جووون !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۲۸
امیر.ن