دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب
دیدی چی شد خدا جون ؟ دیدی ؟ گفت نمیام ... نمیام ... به همین راحتی ... به همین راحتی رو به دویتانش ایستاد و گفت نمیام ... چون ا.م.ش نیست من هم نمیام ... دیدی خدا ؟! دیدی چه کرد ؟من صب تا شب گاهی هم شب تا صب به او فکر کنم او حتی جواب تلفن من را هم ندهد ؟ من چون او را نیافتم با خاطراتش زندگی کنم و اوچون دیگری را یافت مرا فراموش کند ؟! برود و برای همیشه رفته باشد ؟ این جزو قوانین بازیست خدا ؟! این جزو رسم و رسومات بازی است ؟! اگر این ها جزو قوانین است من انصراف می دهم از بازی ات خدایا ... خودت مهرش را در دلم نهادی ، ناخواسته ... پیامبرت گفت : اگر کسی مهری به دلش بیافتد و مهرش را نمایان نکند شهید مرده است ... با مهرش کنار آمدم ، چون دست من نبود ... با نمایان نکردن مهرش هم کنار امدم ... 3 سال هم کنار امدم ... فرد دیگری را در بازی قرار دادی ... بازهم حرفی نزدم ... اما با این که پیش ما نمی آید چون آن فرد نیست در بین ما نمی توانم کنار بیایم ... خدایا اگر این گونه می خواهد ادامه پیدا کند ، من نیستم ... اگر این گونه بخواهد جلو برود گِل بگیر ... آری گل بگیر این دل را ... من هم سعی می کنم فراموش کنم ... فراموشی ... نمی دانم می توانم یا نه اما وقتی دیوانه می کند و زجر می دهد مرا باید فراموشش کنم ... منطق می گوید این را ...خدایا یا برگردان یا گل بگیر ... ! کمکت را می خواهم در هر حالتی ... امروز به خاطر این که به مدرسه باید روم در خانه ماندم ... چ خوب چ بد ... خوبش انجاست که تا ساعت 9 خوابیدم و می روم تا دوستانم را ببینم .... بد ش انجاست که هر چه بی کار باشم بیشتر به او فکر می کنم ... امروز در شلوغی شهر برای کسب روزی هم نیستم ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۱ ، ۰۶:۴۴
امیر.ن
چند تا موضوع برای ضایع شدن ...داشتم حرف می زدم ... می خواستم بگم قابلیت نمی تونستم بگم ... یادم نمی امد ... گفتم (Ability ) آرشی مخسرم کرد ... نمی دونم چرا این جوری شد ... داره هی زیاد میشه این مشکل ... خدایا گفتیم زبان مون خوب شه ولی نه در این حد که زبان مادری فراموش بشه ...گوشی ندارم... آبرو و زیرم می ره ... چ پیش دوستان چ پیش بزرگان کارت متروم افتاد زیر اتوبوس ... جلو یه تعداد زیادی از مردم رفتم زیر اتوبوس بیارم  ش  ! امروز یه 1جمله تو اتوبان صدر روی یه پل عابر نوشته بود ، خیلی دوس دارم این جمله رو به همهبگم  ولی نمی دونم چه جوری بگم ( فعلا ) ...  فقط برا کودکان نی ، در هر سنی استفاده داره : کودکان بیشتر نیاز به الگو و سرمشق دارند ، تا به انتقاد و عیب جویی  ... اگه از کسی انتقاد می کنیم چه بزرگا چه بچه ها  حتما یه پیشنهاد هم بدیم همراهش که چه جوری اون مشکلش رو حل کنه ... آروم بگیم بهش ... تند گفتن جواب نمی ده ( امتحان کردماااا ) اگه راه حل نداریم اصلا انتقاد نکنیم .ط. ر از محمد علی پرسیده ا.م.ش هم می اد ؟! گل بگیرن ... کلا ... اگه ا.م.ش نیاد و  ط.ر هم به خاطره اون نیاد  خیلی داغون می شم ... خیلی ...یه تیکه از یه آهنگ هست شرح حال من  ! خواستم بهت چیزی نگم تا باچشام خواهش کنم ... در ها رو بستم روت تا احساس آرامش کنم ... باور نمی کنم ولی انگار غرور من شکست ... اگه دلت می خواد بری اصرار من بی فایدس ... هر کاری می کنه دلم تا بغضمو پنهون کنه ... چی می تونه فکر تورو از سر من بیرون کنه ؟ ! ... طوری شده که اگه زدبازی هم تو خیابون بشنوم فک می کنم شادمهره ، خواجه امیریه ، بنیامینه  ، یگانه س !  یکی از آشنایان به خاک برگشت ... ! آن قدر بزرگ نشده ام که بتوانم در مورد مرگ هم حرف بزنم اما می دانم این قضیه برا همه هست ... چه من ... چه مادر و پدرم ... چه دوستانم ... چه آشنایانم ... این قضیه برا همه هست ...  اما زمان مشخص نداره ، برای هیچ کس ... شاید مانند بابای دانش و پرنیان زود ... شاید مانند مادربزرگ بابام دیر ... !روحشان شاد ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۱۷
امیر.ن
دقیق نمی دانم کی بود اما می دانم در سال 90 بود مدرسه بودیم ... شب بود  ... خسروی هم با ما بود ... باران می امد ... اولش شدید نبود ... تا سر خیابان بهار رفتیم ...  از پل عابر هم عبور کردیم ... نمی دانم او گفت یا من ... نتیجه بر آن شد که پیاده برویم ... از مدرسه تا جایی که جا داشت ... خسروی تاکسی سوار شد و رفت ... من ماندم و او ... با توکل به خدا رفتیم ... هر چه جلو تر می رفتیم بحث من و او داغ تر می شد ... می گفت دوست ندارد با آدم هایی که دین و ایمان کاملی ندارند زیاد بپره ... گفت : مثلا آدم هایی مثل ش.م یا م.ف هیچ نظری نسبت به خدا ندارند ، نماز نمی خوانند ، چون خانواده ی آن ها هم نظری نسبت به دین ندارند ، من  سمت مادرم  مذهبی اند ولی بابام خیلی نه ، ا.م.ش خانواده ای مذهبی داره ... طوری حرف می زد که حس کردم ا.م.ش را هم خون خود و خانواده اش می بیند ... نمی دانم چگونه شد که از آریا حرف زد ... گفت : آریا با همه گشته ...گفتم : منظورت فصلی بودنشه ؟گفت : اره ! با همه گشته ... با م.ف با ا.م.ش با تو با ح.ب ! با همه ... گفتم : منظورت اینه چرا با تو نمی پره دیگه ؟ گفت : اهووم ! ولی الان دیگه برام خیلی مهم نیست ... چون با دختر جماعت دوسته ... همین اذیت می کنه ... سکوت کردم ... نمی شد حرفی زد ... من هم با این جماعت بودم آن موقع ... رسیدیم سر دیباجی ... مادرش زنگ زد ... بهش گفت من دارم پیاده میام ... باران شدت گرفته بود ... ناراحت بودم ... خانه ی شان را تازه عوض کرده بودند خیلی بلد نبود آن دور بر را ...لباسش برای باران نبود ... حس می کردم سردش شده اما حرفی نمی زند ... باید وارد فرمانیه می شدیم ، ب گفتی ی او ... بارون خیلی خیلی شدید شد ... ! در حد موش و اینا شدیم ... من پالتو داشتم ...  گفت : نادر دیگه نمی تونم ، دارم یخ می زنم ... پالتو را در آوردم ... بهش دادم ... گرمش شد ... خودم هم اون یارو زیر پالتوییه تنم بود ... من عادت داشتم ... به زیر باران رفتن ... آز پله هایی داربست مانند به بالای پل رسیدیم ... گفت : دستشویی ... ! :دی ... آن وقع تازه پروژه پل صدر شرمع شده بود ... از شانسش دستشویی کمی جلو تر برای کارگر ها بود ... رفت تو دستشویی ... با پالتویی که برای من هم بلند بود چه برسد به او ... هر که دیگر بود به فحش می کشیدمش ... خوشبختانه شعورش رسیده بود و مواظب بود ... پاچه ی شلوار ها خیس بود ... می گفت از اتوبان باید رد شیم ... اونم جایی که ماشین ها با نهایت سرعت می امدند ... کمی جلوتر پل بود ... تصمیم گرفتیم از همان پله ها بر گردیم  از زیر پل دیباجی بریم ... به هزار بدبختی رفتیم تو فرمانیه ... واقعا بلد نبود آدرس خانه ی شان را ... زیر باران من با اووووووووو در کوچه های فرمانیه ... خیلی خوب بود از نظر من ... می گفت می خواهم دوستی هایم را کم کنم ... بدون حاشیه به درس خواندن برسم ... دوستان تمرکز را از بین می برند هرچند نا خواسته ... حرفش دزست بود اما اگر دیگران می فهمیدند برایش جالب نبود ... حسم می گفت ... رسیدیم به دیباجی شمالی ... خسته شده بودم ... دیر وقت بود ... از دعوای بابا هم می ترسیدم ... گفت دیکه از اینجا به بعدش رو بلدم ... تو برو من هم می روم  خانه ی مان همین جاست ، کوچه ای ان ور تر ، قول بده با تاکسی بری ... خداحافظی غمناکی داشتیم ... برا من حداقل غمناک بود ... دوست داشتم پیشش بمانم ... اما از بابا می ترسیدم ... با ف.ع هم همچین ماجرایی داشتم ... بعدا می نویسم ... الان خسته ام این ها را نوشتم که هیچ وقت از یادم نرود ... چون از ان شب به بعد دیگر با هم حرف نزدیم ... تا الان ... امروز آرش هم قرار گذاشت ... پارک ملت ... می توانستم بگویم نه ... نمی آیم چون هم کار داشتم هم اجازه نگرفته بودم ... سپردم دست خدا ... نمی خواستم بهش نه بگم ... به خونشون نزدیک تر بود نسبت به جمشیدیه ... راحت تر می امد خو ... صب پاشدم بابام گفت : برو پست ... کارت سوخت و بگیر ... سند ماشینم ببر ... زنگ زدم آق کریمی ... گفتم کار دارم ... یعنی پدرم کار دارد ... گفت من هم کار دارم بیا بهت بگم کجا بری چی کا کنی برام انجام بده بعدم برو خونه ... نمی خواد امرو بیای دفتر ... یعنی بهتر از این نمی شد ... عالی بود ... عالی تر از عالی ... رفتم پست گفت نیس مسئولش ... رفتم دفتر آق کریمی کارامو گفت ... تا 4 وخ داشتم برا کار اداری ... زفتم پیش آرش با 20 دیقه تاخیر ... تاخیر برای مادر ها حکم مرگ دارد چه مادر من چه مادر او ... حس بد داشتم نسبت به همین 20 دیقه ... چ خوب چ بد رسیدم بهش ... در پارک برعکس همیشه ، فقط پرنده پر میزد ... :دی گربه هم استفاده می کرد ... آقا روو دعوت کرده بود ص.ش ! بیا فلان پارک ... نمی دانم رفت یا نه ... اما دوست نداشتم برود ... حس بدی داشتم ... مادرش اجازه نداده بود ... شوق رفتن داشت یا از بی هدفی خسته شده بود ! نمی دان کدامش ! به سمت ونک می رفتیم ... می گفت برو ... خاطرات آن شب بارانی برایم زنده شد ... همین طور رفت تا دم خونه ی ف.ع گفتم نمی روم ... کاملا دل وار می خواستم همراهی کنم او را ... تا دم ماشین مادر یا تا دم خانه ... زنگ زد مادرش ... مادر نمی اید ... من تو دلم ( ییسس یسس ! )  نتیجه آن شد که پیاده برویم ... آرشی هم مانند دیگری بلد نبود مسیر را ... بلد بود اما نه بسیار ... با شک و تردید  رفتیم ... از کنار اتوبان ، باز هم مثل آن شب ... جالب بود ... گیر داده بود که تو با چی بر می گردی ... نمی دانست من امدنم هم را با خدا هماهنگ کرده بودم ... ته ته ش این بود که راهی که امده بودم را برمی گشتم دیگر ... تا ان جا رفته بودم ... دلم برای اریا تنگ شده بود ... حتی از دم پنجره هم راضی بودم ببینمش ، اما از طرفی ناراحت شدم ... من بودم می امدم پایین ...  به آرش گفتم برو بالا من می رم ی جوری ... مگر می رفت ؟! ... از من اصرار از اون انکار ... گفت من می رم ولی قول بده با تاکسی بری ( همچین گفت با تاکسی انگار خر هم می شد سوار شی ) آو رفت من هم رفتم ... این دفعه خداحافظی دلگیر نبود ... اما این که آریا پایین نیامد خیلی آذیتم کرد ... ! خداحافظی دگیر نبود ... پایان دیدار دلگیر و غمناک بود ... !  خدایا بازهم شکرت ... سپردم به تو ... درستش کردی ... به بهترین شکل هم درستش کردی ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۴۲
امیر.ن
آ.د ، آدمی که دیر پیدایش کردم ... ! حسرت می خورم ... متاسفانه میگه نسبت به آ.خ راضی ترم ... بعدش می گه آرش که از همش بهتره ... خودش خواستا ... یه کی امد خوند به من ربطی نداره ... هنوز نه به باره نه به داره به من میگن سیم دندون ... سیما هم شنیدم ... با این وضعیت پیش بره من نمی خوام ... هیچ کی نظر مثبت نداره ... جز معدود آدمی ...  به عماد می گم تلویزیون پیش از یک ساعت ممنوع برا چشمات ضرر داره ... برگشته می گه برو تو دندوناتو درس ... سیم پیچیه چیه ؟! همونی که میگی .... :(( امروز میرم پیش دکتر زرنگار نامی  ... ط.ر می گفت 5 6 تا از بچه ها رفتن پیش همین ...آرش عمو طلب کرد ...  اونم تو جمشیدیه ...  م.ا میگه : من و تو حق نداریم آدم ها رو خوب یا بد صدا کنیم ... حرفش به فکر فرو برد مرا ... به ص.س زنگ نزدم ... احساس بد قولی بهم دست داده ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۱۱
امیر.ن
دیشب ، حدود ساعت 12 یادت افتادم ... اره یاد تو وخاطراتی که با تو دارم  افتادم .آز همان سال دوم ، از همان موقع که به من گفتی : مگه تو خودت امام زاده ای ؟! تا همین آخرین باری که با ان مرتضی و اقا جواد مرا بردی بیرون .  کشیدی کنار مرا گفتی : مگه تو امام زاده ای خودت که به بقیه گیر میدی ... ولشون کن سال تحصیلی شروع شد ... حس بد داشتم بهت ، بخدا اگه می دونستم اینقدر گریه خواهم کرد برات هیچ وقت حسم خوب نمی شد نسبت بهت .من بردی تو دفتر مدیر ... هیچ کس این کار را نمی کند .سر کلاس نوشته ی چرت من به خجسته را گرفتی ، خواندی ، فهمیدی دارم غرق می شوم در باطلاق .آمدی برای اولین بار درب خانه ی ما ... من با شلوارک امدم پایین گفتی بشین تو ماشین ... نشستم ( با تمام حس بدم ) برگه هایم را دادی ، گفتی بدون این برگه ها می خواستی بیای امتحان بدی ؟ خندیدم ... کمی از دختر ها پرسیدی ... تازه شروع کمک هایت بود ... گفتم خرما بابام برات گذاشته کنار گفته بدم بهت وقتی امدی در خونه ... گفتی نمی برم ... گفتم دعوا می کنه اگه نبری ... گفتی به من چه ... گاز دادی تا سر کوچه رفتی ... من رفتم بالا خرما را اوردم ... دیدم دنده عقب گرفتی ... خرما را از دستم گرفتی و رفتی ... من بردی در کلاسی خالی سوال می کردی ، من جواب می دادم . کمک می کردی گویا . گفتی بهم نماز هامو بخونم ... می خوندم ... قبل از اینکه بگی نمی دانم یه بار برای چی ماندم در مدرسه ... کارم که تمام شد گفتی بیا با من بریم ... بهترین شب بود برام با بابام هم تا حالا اون جوری بیرون نرفته بودم ... بابام هم تا حالا اون قدر تحویلم نگرفته بود ... کلی حرف زدیم ... از همه چی از همه کس ... برایم عالی بود ... تازی می فهمیدم کی هستید شما ... گفتی اگه من بابات بودم کلی هم حال می کردم بچه به این خوبی داشته باشم ، فقط مواظب بودم دور خلاف نره ، این حرف رو سر میدون محلاتی بهم زدی  ... رفتیم بهم شام دادی ... هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب را ... اون همه حرف که با من زدی ... آن شب موقع خواب بهترین احساس را داشتم ... چیزی که ارزو داشتم پدرم برایم اجرا کند را تو اجرا کردید ... روزی دیگر هم با هم از مدرسه به طرف خونه هامون امدیم شما خسته بودید ... در راه رفتیم عمو حسین شما آب پرتغال و آناناس من آب هویج و بستنی ... آین بار به حساب من بود ... باز هم عالی ، عالی تر از عالی یه روز سر کلاس بزنگ 5 ام بخاطر حرف زدن بچه ها رفتی بیرون ... داغون داغون شدی ... مثل هیچ وقت بودی ... آخر های زنگ 6 ام بود که امدی تو کلاس ... درس ندادی ... از پنجره بیرون را نگاه کردی ... زنگ خورد ... بچه ها با شک و تردید رفتند بیرون ... تو همچنان بی حرکت ... من و فرشته ماندیم ... من برای حرف زدن ... او ببخاطر کار کلاس ... هم من هم فرشته سرویس داشتیم ... او 10 دیقه ماند و سپس با ف.ا رفت ... من ماندم و شما ... بودنم را حس کردی ... بعد نیم ساعت دیدم تا صبح هم دم در کلاس بایستم برایت مهم نیست ... نوشتم ... روی تخته نوشتم .... یادم نیست چی نوشتم ... ولی اون روز دلم خیلی پر بود ... دلم می خواست دوباره بیای با من حرف بزنی ... این تیکه اش یادم می اد که گفتم  ازتون بدم می امده ولی الان نه ... نوشتم و رفتم ... رفتم کلاس طبقه ی پایین تو ... گریه کردم کلی ... منتظر بودم بیایی سراغم ... نیامدی ... گریه کردم ... 1 ساعت کامل ... نیامدی ... گفتم برم خانه ... سرویس رفته بود ... ساعت 5 بود فکرکنم من داشتم جدا می کردم خودم را از دختری که دل بسته بودم بهش ... به کمک تو ...  یه روز امدی ... زنگ 3 و4 با هم کلاس داشتیم خیلی خسته بودی ... طوری که از چهره ات فهمیدم .. گفتم چرا داغون ؟ گفتی دیشب شمال بودم اصلا نخوابیدم ... کلاس تمام شد همه رفتند ناهار ... شما خوابیدی ... دلم نمی خواست برم از پیشت ... کنارت نشستم ... کمی پا می دادی گریه می کردم ... دلم پر بود ... خوابیدی ... رفتیم ناهار ... باز هم نشد بهت بگم ... دل حرف را ... تو عید بود ... امدم در خونتون ... از رابطه با ماما بابا گفتم برات ... از عماد ... از این که اونا رفتن مسافرت و من نرفتم ... کمک کردی ... حرف هایی زدی که من تا تهش رفته بودم ... البته فک کنم ... گفتی درست عالی نیست ... همین داغونم کرد ... اما مثله همیشه بعد از یک روز در فکر رفتن ... دوباره امید گرفتم ... بیشتر خوندم ... از طاها گفتی... از کامنتش در فیس بوک ... گفتی امتحان سختی در پیش است ... نمی داننم در طول امتحان ها بود یا نه ... بردی مرا بیرون ... دوباره ... ساعت 10:30 بهم ناهار دادی ... یادم نیست به چه دلیل ... پول نداشتی ... کارت عابر بانک بهم دادی ... رفتم پول گرفتم برات ... این خیلی برا م جالب بود نمی دانم چرا ؟!!! ... اپولو ... یه چی تو همین مایه ها ... چه ساندویچی بود ... کلی حال کردم ...  از ایمان گفتم ... از کاره ساندویچی گفتی .... از پورشه سوار ها گفتی ... از دختره گفتی ... گفتم یخ می زنه به زودی ...اون دفعه که باب بابا دعوام شده بود گریه می کردم .... زنگ زدم بهتون بابام امد گوشیو گرفت ... قطع کردم ... بعدش خجسته زنگ زد ... مشکوک بود اولش ... بعد از ایمان گفت ... بعد ها فهمیدم آریا از طرف شما زنگ زده ... یه جمله قشنگ بهم گفتی : حالا این که من بودم .... فک کن خددا هواتو داشته باشه چی می شه  ! دیشب این ها به یادم امد ... همه اش ... ناگهانی ... بی خود دیشب گریه کردم ... خیلی بیشتر از ان چه فکر می کردم گریه کردم ... عماد هم فهمید ... بالشتم به کل خیس شد ! الان هم از وقتی شروع کردم به نوشتن این ها گریه کردم ... مسخره است نه ؟! ... هیچ کس خونه نیست ...در تنهایی گریه خیلی حال میده ... این هارا نوشتم که خالی شوم که اثبات کنم من هیچ کس را نداشتم ... هیچ بزرگتری جز شما را نداشته ام که راحت بتوانم باش حرف بزنم ... کاش می توانستی این هارا بخوانی ... بدون این که بهت بگم بیای و این ها را بخوانی ... بفهمی چه قدر مهم هستی ... حداقل برای من بی کس ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۳۸
امیر.ن
او مرا دیوانه خطاب می کند ... گاهی هم روانی ...آری من ... امیر ... دیوانه ی بخشی از او شدم ... نمی دانم چرا ولی این بخشی از او گفتنم دلیلی دارد ... قبلا گفته ام  فکر کنم ... ! دیوانه گفتنش را دوست دارم ... ! مثل بقیه حرف هایش ... ! فکر نمی کنم آن قدر با او متفاوت باشم که رفتار های من برایش مانند رفتار های دیوانه ها باشد ... ! اما رفتار های او برایم آن قدر متفاوت است که به او بگویم فرشته ... ! رابطه من با خانواده ام بهتر بگم با پدرم برای او کمی متفاوت است ... من نمی توانم با پدرم راحت باشم امیدوارم درک کند ... ! من نمی توانم خیلی با عماد کنار بیایم ... این هم برای او متفاوت است ... البته ص.س هم می گفت برادر کوچک خوب است ... دوست دارم ببینمش ... هر چ زود تر بهتر ... !
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۱۱
امیر.ن
شب جالبی بود ... !به واسطه ی آن که آدم پاکی همچون ص.س را دوباره دیدم  ، منظورم از آدم پاک آدمی است که رو بازی می کند ، آدمی که هر چه دارد را می توانی به راحتی حس کنی ، آدمی که دلش پاک است ، آدمی که بودنش در کنار من باعث آرامش است ، آدمی که دوست داشتنش بسیار راحت است ، آدمی که مشکلاتش را پیش خودش نگاه میدارد تا دیگران ناراحت نشوند ، آدمی که حتی عماد هم می تواند خوب بودنش را حس کند .ع.ی ناگهان گفت ایمان ... ! دلم ریش ریش شد ... ! دلتنگش شدم ... ! کاملا ناگهانی ... ! گوشی همرام نبود وگرنه بهش زنگ میزدم ... ! موقع برگشتن  هم از سر کوچه شون رد شدم  ... ! او هم از همین آدم های پاک است ... ! نمی دانم بخاطر اون فرشته با هم هستیم یا این با هم بودن واقعیست ... اما من این پاک بودن ادم هایی مثل او را دوست دارم ... ! برایم بسیار مهم هستند مثل آن فرشته ...  ! بر خلاف آدم های پر از خورده و شیشه ... ! نمی دانم این خوب است یا بد ... ! م.ن.ج میگه هر دوی این گروه ها مهم هستند ، پاک ها نباید با خورده و شیشه شوند / آدم های با خورده شیشه را هم باید کمک کرد تا پاک شوند ... ! حرفش درست است ... ! اما من فعلا در شرایطی نیستم که بتوانم نا پاک ها را هم پاک کنم ... ! حرف دیگری ندارم ... خدایا این گونه آدم ها را زیاد کن ... چه برای من چه برای دیگران ... ! خدایا ممنون برای امشب ... !
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۱۳
امیر.ن
وقتی می رسم سر چهارراه های شهر وقتی می بینم بچه های هم سن و سال خودم را وقتی حس می کنم بوی گرسنگی را از گل های در دستشان وقتی می بینم برخورد بد دیگران با این بچه ها راوقتی برق چشمانشان از پشت شیشه ی ماشین صدا میزند ... بخر ... تو رو خدا یه دونه بخر ...آن موقع است که می فهمم مشکلات من در مقابل مشکلات آن ها هیچ است !بچه هایی که از روی نیاز به این جور مکان ها کشیده شده اند ، بچه هایی که هیچ فرقی با من ندارند ، هیچ فرقی ... آن ها پوست گوشت و استخوان دارند ... من هم ، آن ها دل دارند ... من هم ، آن ها هر چه من دارم دارند ! ولی چرا این گونه زندگی می کنند ؟!  مشکل ان ها نبود غذاست ! مشکل ان ها نبود جای خواب است ! مشکل من و دوستانم چه ؟! نهایت مشکل  دوستانم عشق بازیست ...  دعوا با پدر و مادر ... نمره ی بد ... امتحان دادن ... قهر کردن ... آین ها همه جزو ارزو های بچه های سر چهار را هاست ... آری مشکلات ما ارزوی ان هاست ... اعصابم را خورد می کند این تفاوت من و ادم های سر 4 راه ! باز هم از خدا 2 خواسته دارم  ...به تمام آدم های نیازمند کمک کن ...به ما هم این قدرت را بده تا از نعمت هایی که به ما دادی به خوبی استفاده کنیم ... نا شکری نکنیم !وقتی به این جور ادم ها فک می کنم مشکلاتم از یادم می ره به کلی ... امروز با م.ن.ج حرف زدم در این مورد ... چند وخ پیشم با آ.خ حرف زدم ... دو تا جمله بهم گفتن این دو تا ادم ها برام خیلی کار ساز بوده ...آخ : از خدا بار سبک تر نخواهید بلکه برای پشت قویتر دعا کنید م.ن.ج : اگر سنگ در مسیر رود نباشد ، صدای آب زیبا نیست ... پس از سنگ های زندگی ات غمگین نباش ... حرف هاشون عالی بود ... خیلی خوشم امد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۱ ، ۰۸:۵۰
امیر.ن
از اولش هم انتظار نمی رفت بتونم تو خونه بشینم این 4 روز رو ... ! به همین واسطه امرو رفتم کوووه ... !خیلی راضیم از این که سالم هستم تا بتونم برم کوه ولی یه چیزی خیلی اذیتم می کنه ... ! نمی خوام منت بزارم  آآآآآآآآ !!! نه !!!  ولی آدم تو یه ماه 60 هزار تومان شارژ بخره ... ! حال این و اونو بپرسه ...  ! غر غر کردن های بچه خر پول ها رو بشنوه ... ! ! فلانی رو دل داری بده ... از دئستی های بی خود درش بیاره ...! بعدش یه دونشون این قدر مرام نزاره که با من بیاد کوه ... ؟این قدر وقت ها پره که 6 ساعت با من نیان کوه ... ؟! هی من  صبح پاشم تنها تنها برم کوه ... !؟ اینه رسمه دوست بودن با ادم ها ؟! تنها موردی ک برام جالب بود یه قضیه بود ----> قضیه ی 2 به 4 !  یعنی یک نفر با 2 نفر دیگه ... من که خودم به شخصه نمی تونم تحمل کنم ، بعدا کامل در موردش می نویسم ... فعلا خوابم می آد ... !  هفته ی پیش بود فک کنم ... یادم نیست کی بود ... ساعت 6 رفتم دم پمپ بنزین ولنجک  ... تا خود بام پیاده رفتم بالا ... ! به 5 6 نفرم زنگ زدم هیچ کی نیومد ... ! ساعت 10 جسدم امد خونه ... البته با ماما بابا !نکته این جاست که من به همین هم راضیم ، بقول ماما بزرگ خدا سلامتی بده بقیش یه جوری جور می شه ... باز هم تشکر از خدا ... همین آلان محمد علی زنگ زد : من شنبه از ساعت 6 صبح تا 12 شب بی کارم ، کار دارم بات ( از همون سوال های همیشگی ) ، برا شنبه برنامه بریز .... خدایا شکرت ... داشتم فک می کردم پاراگراف اول  رو چه جور بنویسم زنگ زد این برادر ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۳۷
امیر.ن
اهنگ همیشه در گوش من این بوده ! هست ! فک کنم خواهد بود  !! البته رگ خواب محسن یگانه هم استفاده می کنیم گاهی ! باز یه بغضی گلومو گرفتهباز همون حس دردِ جداییمن امروز کجام و تو امروز کجایی؟حالِ تو بدتر از حالِ من نیستپُشت این گریه خالی شدن نیستهمه درد دنیا یه شب درد من نیستتو از قبله ی من ،گرفتی خدا روکجایی ببینی یه شب حالِ ما روفقط حال من نیست که غرق عذابِببین حال مردم مثِ من خرابِ کجایی؟باز یه بغضی گلومو گرفتهباز همون حسِّ درد جداییمن امروز کجام و تو امروز کــجایی؟حرف دل می زنه خدا وکیلی ... ! خدایا کمک ... یه نمور ... 2 تا فاینال در پیشه ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۵۲
امیر.ن