دیگر نه مرثیه میخوانم ، نه به سینه میزنم، نه نامت را بر این زبان جاری می کنم..
دیگر هیچ نمیگویم
تو هم نخوان. با سیاهیهای خیمههای عزایت برایم روضه نخوان.
چشمانی که نمیبیند تو را در تمام سال، در تمام آن زمانهایی که باید ببیند، دیگر نباید ببیند.
هرچه من چشم میبندم تو باز میآیی با یادت روبرویم میایستی و به صورتم میزنی تمام خاطرهها را.
چشم هم که میبندم، صدای طبل و دمام را به گوشم میرسانی.
گوشم را میگیرم تا نشنوم، بی فایده ست... بوی اسپند دانههایی که روی خاکستر جلز و ولز میکنند را به مشامم میرسانی.
من را رها کن این محرم. من خودم هم حال و حوصلهی خودم و این اوضاع خراب را ندارم.
تو که همه خوبان جهان فداییات هستند دیگر مرا میخواهی چه کار؟
جز این بوده که به جای اینکه باعث زینتات باشم، مایهی سرافکندگیات شدهام ؟!
.
.
.
من توبه میکنم از تمام حسین حسین گفتن هایم.
همین.