صبح ها در مسلک مدرسه مان ... این نومید درختان ...درختانی برگ ریزان ... چه آرام در مقابل دیدگان ...می سپارند جان ... به رفت پاییزان ...به آمد زمستان ... این بی قرار آسمان ...آسمانی بی کران ... چه بی نظم در مقابل دیدگان ...روزی می شود صاف و مهربان ...و روزی دیگر تیره وار می بارد باران ... نمی دانم صبح ها در مسلک مدرسه مان ... جنگی داریم با اینان ... ؟ که تمام اتفاقاتشان ... هست به مانند کارهای دوستان ...می دهند عذابمان ... که چون نومید درختان جان دهیم به زیر باران ِ بی قرار آسمان ... پ.ن : اسمان هم مثل رفیقت است ... امروز بی ابر ... صاف ... رو ! ... فردا ... گرفته ... سیاه ... اخمو ... ! پ.ن1 : نمی دونم کی گفت مشهدین ... ولی این 3 4 روز وقتی از دم راهنمایی رد می شدم ... در سکوت نبودتان ... دلم تا به ناکجا آباد خاطرات می رفت ... آنجا هم نبودید ... حتی برای دقایقی ... :((
۲۳ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۶