دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

اونی که اعتقاد نداره ... نمی تووونه بفهمه ... نمی دونم چرا از این جمله خوشم امده .. همینجوری الکی ... دارم می فهمم چرا کامران وند اقای می گفت که هرکار می کنین ... هر کی میره ... یک نفر تنها نشه ... حتی با م.م هم کنار بیای ولی تنها نشی ... خدایا همرو ازم گرفتی ... خودمم ار خودم بگیر ... بیام پیشت ... تنها یک نفر باقی مونده ... اوونم تو فکر این که بازم تحمل کنه یا بره سمت اونایی که رفتن ... به قول گران ... سال دوم دبیرستان مقاومت بچه ها خیلی کمه .. می گفتن بدش درست میشه .. :) امده می گه بش گفتم می ای مشد ... ی جوابی بش داده بود که ... می فهمید منو ... تقریبا ... :((
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۲۹
امیر.ن
این جوری نیگام نکنا ... این جوری در مورد من فک نکنا ... من خیلی خیلی بیشتر از این حرفا آرومم و این آرامش رو مدیون اون انتظاری هستم که دیگه از هیچکس  ندارم ... :) :( خدایا شکرت ... سالمیم ... می دانی چه شده ؟!گنجشکک زندانمان شیشه ی شفاف را ندید صد هزاران بار خورد به این دیوار ناپیدا مست بود مست شفافیتش نمی دانست این شفافیت را نمی دانست دیوار زندان را نمی دانست دیوار ناپیدا ،دیوار ناپیدای عشق است زندان هم شفافیت که هیچ مستی اش هم مال عشق است این هارا نمی دانست من که هیچی نمی گم ... ولی ... ولی احساسییی عجیب بهم می گه داری کارایی می کنی ایمان خان... حتما من نباید بدونم دیگهه ... باشه ...من فقط در سکوت می ترسم ... ::(
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۳ ، ۱۳:۱۶
امیر.ن
دلم تنگ شده برا نق نق کردن های بچگی ... دلم تنگ شده برا این که گیر بدم من فلان چیزو می خوام و تا بهش نرسم همه رو کلافه کنم ... دلم تنگ شده برا این که شب بشه .. همرو بخوابونم ، بعدش خودم بخوابم ... دلم تنگ شده برا این که گریه کنم ... مامانم بغلم کنه ساکت شم ... خیلیبی دلیل و بی دغدغه ... دلم تنگ شده برا این که با تو سر اسبااااب بازی و عروسک دعوا کنم ... دلم تنگ شده برا قورباغه های باغ بابابزرگ ک مارو باهشون میترسوند ... دلم تنگ شده برا گریه ی بی خود بی دلیل ... برا این که بغلم کنن و تلاش کنن سرمو گرم کنن که اون چیزی ک می خوام رو فراموش کنم ... که دنیارو همان به قول کودکی های تو یه چیسپ بدونم ... همون یه مشت خاکی که شاعر می گه ...پ.ن : بعد مدت ها کلی خوشم امد ازت ... خیلی با فکر کردن و بعدش عمل کردنت حال کردم .. :) کاش همیشه این جوری بوودی ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۴۳
امیر.ن
ما ز یاران چشم یاری داشتیم ...خود غلط بود آنچه می پنداشتیم می دونی دلم چی می خواد ؟! بیام پیشت ... یه 10 روزی بمونم ... بدشم دوباره مث این درختای تو حیاط ؛ خیلی لطیف برگ در بیارم ...  از نو شرو کنم به بزرگ شدن  ...شدم مث این درختای کاج ... خسته ... همه روزای سال به یه شکل ... تنها و تنها می تونم به رفتن درختان و برگشتن شان نگاه کنم ... به زمستان و بهارشان ... به بزرگ شدن بعضی ها و به سرما زدن بعضی دیگر ... به قامت کشیدن بعضی و به شکستن بعضی دیگر ... به این که چه می کند باغبان ... پ.ن : کی هس که اونو نخواد داداش ؟! :(( :) همه دنبال یه اونی هستن ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۳ ، ۱۸:۰۰
امیر.ن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۹:۰۰
امیر.ن
رفت ، خیلی سریعتر از ان وقت که باید رفت وایستاد وایستاد و تو همین روزا که با اسمش هم خونی داشت رفت با ٢٠٠ تا کلبول قرمز هم رفت ... نمی دونم دکتر ٤٠٠٠ رو معمولی می دونست یا بیشتر ولی او با همین کم بودن ایمنی هم با ارامش رفت این دو روز بدجوری ازارم میده ، اینکه هر کی تو فامیل سن کمتری داره رفتن های بیشتری میبینه ... نبودن های بیشتری رو تحمل می کنه ... دارم وسوسه می شم ک یه ١٥ روز برم تو اون اتاقی ک ازش حرف می زدن ... فک کنم تو ولنجکه ... اتاقی سفید ، تختی سفید ، حمام و دستشویی کوجک و دالانی برای مقداری غذا ک نمیرم . ١٥ روز کامل فکر کنی بدون این که توجهی به اطراف داشته باشی ، تو و تو و تو ، تو و دیوار هایی سفید که خاطرات را نشان می دهند . می کف دوستش ک رفته تمام خاطرات از کودکیشو به یاد اورده ... ١٥ روز سکوت حواس ، سکوت حواس ینی این که با اون ٥ ٦ تا حس توجهی به اطراف نکنی ... رفتنم با خودمه ... اما برکشتنم دست من نیس ... دیوونه ام بشم ١٥ روز بعد باس بیان بیرون ... موندم اجازه مادر رو جه کنم ... و این که قانونا ... شرعا ... عرفا این کار درسته یا نه البته قدم اول واقعا همینه ... سکوت حواس ، قدم دوم سکوت خیال ... ینی بشینی یجا و اصلا فکر نکنی :(( :)) ١٢ ک نبودی و نشد انجه همیشه می شد ، ١٣ رو هم بر سر این همه قبر به سرعت زمان فکر می کردم ب ١٦ تایی ک کذشت ، ب این همه ادم ک ی روزی هم سن من بودن
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۳ ، ۲۰:۳۵
امیر.ن
امدم ی چی در گوشت بگم برم ...اینجا دیگه جای آدم های خوب نیست ... اگه موندی بدون که خوب نیستی ...اینجا ... روزا ... من وسط ... عماد به کنارم ... علی حقیقت جلوم ... کوشا به اون یکی کنارم ... شبا ...من تنها ... سرده ...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۳ ، ۰۶:۳۲
امیر.ن