دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

خوشحالم این روزها ... همه ی ما کنار یکدیگر درس می خوانیم ... همه ما یاد می گیریم که چگونه درس بخوانیم ... خوشحالم این روزها  ... خوشحالم که همه مان کم کم داریم می فهمیم چگونه باید سرکلاس درس گوش کنیم ... خوشحالم که کنار هم در می خوانیم ... خوش حالم که اردوست ... خوشحالم که به وضوح می بینم تلاش بعضی هارا ... خوشحالم  ک می بینم محمد شبیری و مصطفا منظوری کتابخانه می روند که خووووب درس بخوانند .پارسا ابراهیمی را می بینم که کمی از رفقایش زده ... کمتر با انهاست تا بهتر درس بخواند .. بردیا  سودای جالبی در سر می پروراند و واقعا عالی به سوی هدفش می دود ...  می بینم این هارا علی حقیقت جوان ... هز دو بار را به دوش می کشد ... هم این را و هم المپیاد را ... می بینم این هارا .. خوشحالم این روزها ... از بودن کسی مثل سهیل ... سهیلِ این همه خوب ...خوشحالم  که این چند روز   او    با آن دوست اش است که کل اردوی شیراز را به پایش ریخت تقریبا !!! خوشحالم که بعد از یک سال چیزز هایی تغییر کرده. .. ! :( :) ((( اردوی شیراز !!! سال دوم دبیرستان !!! اردوگاه ایت الله ربانی  !!! ساعت حدودا 9 شب دومی است که ما در اردوگاه هستیم !!! از همان ساعت ها در نهارخوری اردوگاه شروع می کردند به شام دادن ... من در پشت اتاق هایی که محل اقامتمان بود مشغول تاب بازی بودم که متوجه شدم همه رفتن و انگار شامی در حال پخش شدن است ... دوان دوان به سمت نهار خوری میرم که ناگهان    او    را می بینم ... نشسته بر لب سکو ... کنار میله ی پرچم ... کلاه ژاکت ش بر سر اش است ... این صحنه را که دیدم پیش خودم حدسی زدم که درحال گریه است اما تا جلو نرفته بودم باورم نمی شد که وسط حیاط نشسته و گریه می کند ... چرا ؟؟؟ هیچی امیر ... ولم کن ... کنارش می نشینم و دستم را دور گردنش می اندازم ... به من نگی به کی بگی خب ؟؟ مثل همیشه از این می نالید که دوست ش!!! با دیگری می پرد و او را تحویل نمی گیرد ... شانه اش را با همان دستی که دور گردنش بود می فشارم و اهی می کشم که بشنود ... آهی می کشم که بفهمد کاری نمی توانم بکنم ... وقته شامه ها ... اشتها ندارم ... پس پاک کن او اشکارو ... بریم تو اتاقه ... سرده ... با استین های همان ژاکت ش اشک هاش را پاک میکند ... چند قدمی به سوی اتاق می رویم که از سر بد بیاری بازهم  همان دو تایی که نباید را می بینیم ...  دوباره اشک هایش جاری می شود ... می رود که بخوابد ... یعنی می رود که به اسم خواب ... گریه کند ... تخت    او    کنار  تخت دوستش بود ...  سمت چپ درب اتاق ... تخت بالایی ... ))))خوشحالم که می تواند در عربی فعل رجا یرجو را صرف کنم ... شاید مرحمی شود .. !!!! خوشحال که کمی روی دیگران و کناری هایم تاثیر گذاشته ام ... هرچند هم کم ... خوشحالم که سالمیم ... تقریبا !! پ.ن : خوشحالم اما تو ... تو هم باور کن ... ! :) :(  پ.ن: دانلود صلوات خاصهی امام رضا .. شبکه یک خطاکارم ... گنه کارم و از ای: ن ناراحتم ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۳ ، ۰۳:۱۴
امیر.ن

ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ؟ "ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛ ﭼﻮﻥ ﻣﻔﯿﺪﯼ "ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ" ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻤﺖ؛ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻣﻔﯿﺪ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﮔﺮﺍﻥﻗﯿﻤﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﻣﻬﻢ، ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺟﻌﺒﻪﯼ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺑﯽﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ... ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﯿﺰی ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘﺸﺖ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﺸﯿﻨﻢ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﺎﮐﺘﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ، ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ... ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪﺍﻡ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﻡ،ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎﯼ شاملوی ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰﻡ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ... ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﻣﯽﺁﻣﻮﺯﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﻫﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍقعی من" ﻫﺴﺘﻨﺪ... به کسی که دوستش داری ""دلبسته"" باش نه وابسته!!! هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش. سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر. فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست! "مقصد" لذت بردن از قدمهاییست، که برمى داریم!

چایت را بنوش! نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها...... (نیما یوشیج)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۱۵:۰۱
امیر.ن
چایت را بنوش!نگران فردا مباش،از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها ... (نیما یوشیج)دوسنت در شازده کوچولو می گه : همه ی آدم بزرگ ها اول بچه بوده اند !!! پ.ن : ساعت نه شب ... شبکه ی یک ! عاشق شم ... ! به همین صراحت !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۱۴:۴۸
امیر.ن
این جا اوضاع جالب نیست ... اصلا اوضاع اوضاع جالبی نیست ... من این روزها دارم با دنیای بزرگترهایم بیشتر اشنا می شوم ...دنیایی که هرکه کنار من است دم از گیر و گور هایش می زند ولی جهان برقرار است .. دنیای بزرگتر ها روز به روز برایم ساه تر رنگ می شود ...انگار هرچه بیشتر نگاه می کنم، بیشتر دقت می کنم ... صفحه ی دنیا سیاه و سفید تر می شود ... رنگ می بازد ... ناگفته نماند که کیفیت ش هم پایین می آید قدیم تر ها فکر می کردم دنیای بزرگتر ها اچ دی است ... اما هر چه جلوتر می رویم ... پیکسل هایش برایم اشکار تر می شوند ... قدیم تر ها فکر نمی کردم .. نمی دانم چه بوده ام   کودک ... بچه ... خردسال ... نوجوانی نوجوان ... هرچه بود ام توجهی به روابط بزرگتر ها و اتفاقاتی که رخ می داد نمی کردم ... نیازی به توجه نداشتم ... اما امان از این روزها ... ادامه دارد ... پ.ن : تازه می فهم ان حدیث را ... هرکس دو روزش شبیه هم باشند ... دنیای بزرگتر ها با تقریبی ، همه اش روزمرگی ست ... تصور این را نداشتم
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۳ ، ۱۷:۲۹
امیر.ن
صفحه ی اول سوره ی غافر ...عجب جواب دندان شکنی ...مچکرم خدا ... همان آیه ی سوم تمام مرا دوباره بنا کرد ... بماند آیه های دیگرش پ.ن : در خودش است ... این روزها احساس می کنم دکترمان در خودش است ... اما کو دل پیگیری ؟ پ.ن2: او تنهاست ... اگر او نرود کنار فلانی و دوستانش ... تنهاست اگر کنار ایکس و ایگرگ نشیند ... تنهاست  ... حرف های محمد علی را که شنیدم نسبت به او ، فهمیدم واقعا تنهاست .. محمد علی مقصر نیست شاید من مقصرم ... یعنی حتما من مقصرم ... نه فقط من ... ولی بخش بزرگیش منم ... از اون بدتر که چشمان من می بیند ... نمی دانم چرا !!! اما می بینم تمام ش را  ... می بینم و زجر می کشم ... می بینم و حسرت می خورم ... پشیمان می شوم ... خدای من می دانم که کار خود را به از من بلدی ... می دانم که هوایش را داری ... می دانم که مواظب اویی ... اما ... دلم شور می زند ... کمکمان کن ... دلم می خواهد در چشمانت نگاه کنم و بخوانم بارها با بار به دربار تو دارند رقیبان  من که بارت برم ای دوست چرا بار ندارم معنی بار به ترتیب : دفعات زیاد / اجازه ی ورود /سختی،بار غم / اجازه ی ورود
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۳ ، ۱۹:۳۰
امیر.ن
نمی گم نباید درس خوند نمی گم نباید نمره گرفت نمی گم نباید رقابت وجود داشته باشه نمی گم نباید رتبه بدن می گم نباید بهترین دوست ها ، سرنمره ای صدمی، برای هم رجز بخوانند می گم نباید این وضعی که او با من دارد برقرار باشد !!!! می گم نباید فقط دنیایمان بشود این ها از پیش متنفرم چون تمام دنیا می شود همین ها .. از این نظام آموزشی(هر چند که بد نیستم در آن) متنفرم چون تعادل در آن نیست این حرف که برخی بزرگتر ها می زنند و می گویند که اگر درس نخوانی چ کار دیگری انجام می دهی ؟  اخمقانه است ... تووووووی بزرگتر باید برای من کار درست کنی ... کاری که مرا بسازد ... مجموعه ی مرا بسازد ... اگر درصدی تلاش برای درس خواندن دارم فقط برای چیزی است آن 50 هزاری که مادر و پدر به پایم می ریزند را قدر بدانم ... جبران کنم ... خدایا کمکمان کن اول کمکشان ... لطفا !! پ.ن : صبح بدترین اتفاق زندگیست وقتی بیداری، رویایت را از من می گیرد... !! مانای !!! شاید برای او ... این روزها خیلی خوابش را می بینم .. :((
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۳ ، ۰۹:۲۱
امیر.ن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۲:۵۸
امیر.ن
صد دقیقه که بوده باشه ... تنها ده دقیقه ی اول و آخرش را  در امان بودم ... خوبی سینما همینه ... تاریک ... کسی چیزی نمی بینه ... مخصوصا این که آخرهای سالن هم باشی ...شروع آنجا بود که الفت دلیل رفتن به معدن را اینگونه بیان کرد: دیدنِ نبودنش ... دلتنگیش، آرومم می کنه !!مکالمه های بالای درخت  !! نماز می خونم ... همش فکرش تو ذهنمه ... استغفرالله می گم ... دوباره می خونم ... بازم فکرشم ...!! بیا کمرم ببین ... پینه بسته ... !! الفت از اون به بعد دیگه الفت نبود ... همش کار می کرد تا خودشو مشغول کنه !!ها ... بیا ببین ... همه برگشتن ... رفتن دانشگاه ... فلانی برا خودش کسی شده  ... بهمانی یک سال دیگه مطب دندون پزشکی داره ...  چه یونس هایی که در طول فیلم از ذهن من عبور نکردند !!! چه صحنه هایی موازی با فیلم که از ذهن من عبور نکردند !!! چ گله ها که پیش حضرتش نکردم !!! تنها فرقش با روضه این بود که من بعدش نه تنها سبک نشدم که تا یک روز کامل تو کما بودم ... این برام خیلی گنده ست و گیر بزرگی محسوب میشه ..
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۳ ، ۰۵:۵۳
امیر.ن