دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

چند ساعتی هست هرسال فکر کنم چیزی حدود ۸ یا ۹ ساعت باشداین چند ساعت رسما جایی در تاریخ و تقویم ندارنداین را کسی گذاشته ... ب علتی گذاشته ... و برای کاری گذاشته... باشد ک فکرش کنیم ... آمده ام حرفکی دیگر نیز زنمبعداز آن روم تا سال بعد مبادا حواسمان پرت شود... مباد ... مباد ک روزی چیزی حواسمان را پرت کند...مبادا یک لحظه غفلت کنیدک تمام دارایی ما ... تمام زندگی ما ... کلهم اجمعین همین آدم های اطرافمان هستند...مبادا حواسمان پرت چیزی جز این آدم ها شود ک اگر چنین شد، عمرها بر باد داده ایم ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۰
امیر.ن
چند تا جمله، چند روزیست نامردوار ذهنم را خرااش می دهد ...  یک برخورد سخت و پراصطکاک با تیزی های ذهنم را احساس می کنم از سوی این جملات ... بعضی شان هم شاید ذهن را خراش ندهند ... دل را ... حتی گوش را  حد ات همون مفیده درجواب الان کجایی من گفت: پارک چیتگر ... (با زیر صدای حاضرین در صحنه )پدرم مهندسه ... ولی الان مدیر عامل ی شرکته ... تو سیگارتو بکششش ... دلیل خاصی داری برا اینکه نذاریم ... شما نذار والا گل باید خودش بو داشته باشه ... چشمه باید خودش بجوشه ... وگرنه با عطر و پمپ اب هم میشه ی کارایی کرد یه سری از بیت هایی ک مینویسه من شاید ی روز کامل درباره ربطش ب عکس فکر کردم ... ولی ... انقلاب بعدی در راه است خونه ام ... ولی خونه ی مادر بزرگم اینجا کی از دانشگاهش ناراضیست ?!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۴
امیر.ن
شاید باور کردنی نباشه ولی عماد امده میگه امیر ارایه ی جدید خلق کردم ... می گم چی کار کردی میگه مشبه و مشبه به و ادات تشبیه و وجه شبه هست ... میگم خب میگه ارایه زدم این شکلی ...مجذوب و مجذوب به و ادات جذب و وجه جذب ... تو مجذوب ...اون مجذوب به ... وجه جذب هم در این مورد میشه چشماش .. ب نظرت ادات جذب رو چی بذاریم?! یاالله از یادگیری کودکان  تازه این هشتادیه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۰۳
امیر.ن
زنگ زده بود ... کلا داشتیم حرف می زدیم ... نرمال... عادی وسطاش بهش راستشو گفتمم:که نیمی از من یک چند وقتی بود که دلش می خواست زنگ ات بزند ولی نیمی دیگر مخالفت می کرد و می گفت ... زنگ بزنی که چه ?! تا این (زنگ بزنی ک چه)  را شنید جا خورد و با لحنی عصبی گفت: دست شما درد نکنه دیگه، زنگ بزنی که چی بشه ?! گفتم: بده ?! راستشو می گم ?! نیمی از من ب یادت بود ک زنگ بزنه و نیمی دیگه دلیلی برای این کار نمی دید ... حالا امده ام حقیقتی را فاش کنم ... اعتراف طور اگر به نیم اول من بود، هر روز بهش زنگ می زدم ... چون اوون نیم اول تقریبا همیشه درگیر این مسئله س ... مسئله ی عدم حضور او ... مسئله ی یاد او بعضی وقتا خوشالم ک نیم مخالف و سخت گیر دارم ... اگر نبود از دستم کلافه میشدن به سریا
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۵۳
امیر.ن
آیا وجود دارند مادر و پدر هایی که با فرزندانشان " یکی " باشند ?! لفظ "یکی" رو باید معنی کنم .. یعنی مثلا منو بابام نداشته باشیم ... نه نه ... بذار ی جور دیگه بگم ... من نمی خوام یکی باشیم من نباید بتونم با پدرم، سر یه موضوعی بحث کنم ?! بگم نظر من اینه ... بدونه این که حرف نامربوطی بشنوم بدون این که بعدا سر یه مسئله ی دیگه مسخره م نکنن راجبه اون بحث وای مکتوب کردن این حرفا سخته ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۳۳
امیر.ن
تا حالا برام دعوتنامه نیومده بود ... در هیچ عرصه ای ... و این اولین دعوتی بود که به طور رسمی انجام می شد. اون روز صب که از خواب پاشدم .. همون لحظات اول متوجه نشدم ماجرا از چه قراره گذشت و گذشت ... تا اخرای کلاس ادبیات فکرم را به خود مشغول کرده بود  ... که یهو فهمیدم چه خبره ... اصن شوکه شده بودم ... وای پسر ... منو دعوت کردن ... دعوت به حضور بین شون و این یه نوید بزرگ محسوب میشه ... مثه یه نور تو اوج تاریکی راه ... مثه یه نشونه از صحت مسیر ... واقعا عالیه ... البته یه دید دیگه هم اینه که این یک هشدار بوده  ... که نکناد من نیز عقب مانم  زین غافله ی عشق  ... خوشحالم ... خوشحالم و باز هم خوشحالم .. اینقدر خوشحال که جای دوری نمی رود تا فتوای جدید امیری ام را صادر کنم ... اصلا آغاز سال نو را کمی جلو می کشیم ...هم سالمان نو تر است هم شادیمان بیشتر استهم عیدیمان بزرگتر است :) آخرش هم خانه دلمان تکان بیشتری می خورد...  تاسف هفته رو هم میذاریم این : دیگر کنار هم نیستیم که بگم ... آقا ... آقا ... مراعات کن ... شهید وایستاده .. بعد هم ع.ح.ج بیاید و بگوید: اگر این است که گویی باید همیشه این باشد ... پ.ن : یک ادم هایی را باید رفت و هراز گاهی دید ... کمی حرف زد ... کمی غر شنید ... کمی غر زد ... اصلا شاید خیلی تحویلت هم نگیرند مثل آی بهیزاد :(( :)) ولی باید سری زد ب امثال بهیزاد ها و معصومی نژادها و غیرو .. این نظر، حس مطلق من است.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۴
امیر.ن