دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

زیاده عرضی نیست؛ فقط آمده‌ام بگویمت که 
انتظار واقعی می‌تواند انسان را از پا در بیاورد. 
همین 



یاد نامه‌ی امام هم افتادم:
بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحیم امّا بَعد: فَکانَّ الدُّنیا لَمْ تَکُنْ وَ کانَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ وَ السَّلام

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۱
امیر.ن

یه دیوار ۵ در ۲.۵ تصور کنید! 
پر از قاب عکس‌هایی در اندازه‌های مختلف که کلی عکس طبیعت و گروه کوه‌نوردی فلان و بهمان. 😍🤩 انگار کسی تکه‌هایی از وجودش رو قاب کرده در اندازه های مختلف و نصب کرده روی دیوار. حالا کجاست این دیوار پررنگ و لعاب؟ نزدیک منیریه، توی ولی‌عصر پایین‌تر از خیابون امام خمینی فروشگاه لوازم کوه‌نوردی قله‌قاف. 
اون‌چه که بر خیابونه یه راهرو خیلی باریکه که شما رو می‌رسونه به به راه‌پله‌هایی خیلی باریک‌تر. یک طبقه که از این پله‌ها کم عرض بری بالا، بعدش یک راه‌رو کوچیک رو طی می‌کنی و در همین لحظه می‌رسی به دیواری که عشق منه! 
از لبه قرنیز پر از عکسه. تا اون بالا لبه سقف. یکی از یکی دل‌برتر. به معنای واقعی دل‌بر. آخر دیوار هم یک در شیشه‌ای که وارد مغازه می‌شیم!‌
یعنی میشه من هم یدونه از این دیوارها داشته باشم؟!😇





پ.ن: امروز بعد مدت‌ها رفتم اونجا! بگو و بخند و کلی ذوق. فقط جنس‌ها ۳.۵ برابر شده بود. :/

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۵۷
امیر.ن

عطف به نوشته تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ 
 

 

 

 

 


پ.ن:
بهم می‌گه: مگه خودت همیشه تو قنوت‌هات نمی‌گفتی اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ الْیُسْرَ بَعْدَ الْعُسْرِ؟
نگاه‌اش می‌کنم و ته دلم می‌گم غلط کردم! 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۱
امیر.ن

دیروز از صبح نشستم پشت لپ‌تاپ که تموم و تموم! کنم کارهام رو. وقتی می‌گم نشستم یعنی ناهار رو هم پشت رُل خوردم. به خودم گفتم اگه تا شب تموم شن و چیزی نمونه یه بستنی قیفی دو رنگ بزرگسال از لبنیاتی سر کوچه می‌گیرم برات ... عِش!  ساعت ۸ و تقریباً با پایان کارهام خانواده شلاق‌شون رو در اوردن و منو پرت کردن بیرون خونه برای خرید ماست و خیارشور. منم سرخوش و شاد رفتم که جایزه خودم رو بخرم. 

تو راه برگشت، یه دستم بستنی و دست دیگه ماست و خیارشور؛  لیس اول و بلافاصله گاز پرقدرت اول. داشتم از بلوار رد می‌شدم که یک آن حجم بالایی از بستنی مورد علاقه من که یک ۱۲ ساعت تمام به یادش بودم و براش تلاش گردم، راهی کف اسفالت شد. 

منو می‌گی ... یه نگاهی به بستنی شتک شده روی زمین کردم و یه نگاه به قیف بستنی داخل دستم. یه لبخندی ریزِ کج و کوله نشست روی صورتم؛ چقدر کوتاهی آخه دنیا! یه قول وی چقدر لوسی آخه دنیا! چه قدر مسخره‌ای آخه دنیا! آ خدا دمت گرم با این سیستمی که چیدی :) 

به بستنیِ ۶ هزار تومنیِ خوش طعمِ سر کوچه هم دل نمی‌بندم! چشم ؛) 

 

 

پ.ن: زیر صدا آهنگ آقای صادقی لطفاً: وایسا دنیا من می‌خوام پیاده شم! 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۰۶:۰۰
امیر.ن



 

چند سالی می‌شود که به مسئله‌ی ازدواج فکر می‌کنم؛حتی قبل‌تر از ازدواج خودم.

به واسطه‌ی دوستانِ مختلف و رنگ‌به‌رنگ‌م افراد زیادی را دیده‌ام که به گونه‌های مختلف ازدواج کرده‌اند. موافقِ خانواده‌ی خود، مخالف آن‌ها، کاملاً سنتی، کاملاً غیرسنتی، با شروع عاشقانه، با شروع عاقلانه، با فشار بقیه، با اصرار خودشان و...

چند روزی است که سعی دارم این آدم‌ها را دسته‌بندی کنم. شاید بتوان گفت یک معیار خوب برای شکل ارتباط عروس و داماد، نوع نگاه‌شان به ارتباط شکل‌گرفته بعد از ازدواج است. این که فرآیند ازدواج را شبیه انتخاب دوست می‌بینند یا خانواده.

بگذارید کمی بیش‌تر توضیح بدهم.

ما خانواده را انتخاب نمی‌کنیم. به واسطه‌ی ارتباط خونی‌مان لاجرم به ارتباط با بعضی افرادی هستیم که شاید اصلاً هم ازشان خوش‌مان نیاید. صله‌ی رحم‌مان نباید با آن‌ها قطع شود و بعضی‌شان مثل استخوان لای زخم تا آخر اذیت‌مان می‌کنند و این ما هستیم که باید برای حفظ خودمان، برای حفظ اعصاب و روان خودمان، برای حفظ ارزش‌های خودمان خلاقیت داشته باشیم و رفتارهایمان را باهاشان تنظیم کنیم. گاهی به مهر، گاهی به تغافل، گاهی به شوخی و خنده.

اما دوست؛ حتی بدون ارتباط خونی ما به دوستان‌مان شبیه‌تریم تا به خانواده‌ی درجه‌ی دو و سه‌مان. آن‌ها را خودمان انتخاب می‌کنیم. با آن‌ها سفر می‌رویم، کوه می‌رویم، دعوت‌شان می‌کنیم خانه‌مان و نگران رفتن آبرویمان جلوشان نیستیم. ارتباط ما با دوستان‌مان گرچه بسیار عزیز اما قطع آن ممکن است.

به خاطر همین اوصاف است که معمولاً تعامل با دوستان انرژی کم‌تری از آدم می‌گیرد. لازم نیست گوشه و کنارش را صاف و صوف کنیم و با کسی که اذیت‌مان می‌کند نشست‌وبرخاست کنیم.

برگردیم به موضوع اصلی خودمان؛ ازدواج.

آدم‌ها یا ازدواج را دوستانه می‌بینند و یا خانوادگی.

من آن را بیش‌تر خانوادگی می‌بینم. شما وارد جمعی می‌شوید که هیچ چیزی از آن‌ها را نمی‌دانید و شاید در دوران آشنایی کوتاه یا طولانی‌تان نهایتا ده درصد از یکی از اعضای آن‌ها -که هم‌سر آینده‌ی شماست- سردرآورده باشید. ازدواج صاف و صوف کردن می‌خواهد. شکل دادن ارتباط موثر با لایه‌ی اول دوم خانواده‌ی هم‌سرتان مثل یک نوزاد می‌ماند که اگر مراقب‌ش نباشید از کوچک‌ترین چیزها ضعف می‌کند و خفه می‌شود و می‌میرد. نمی‌شود ترک‌ش کرد، شما لزوماً هم‌سلیقه با آن‌ها نیستید و...

آن‌ها که ازدواج را دوستانه می‌بینند توی ذوق‌شان می‌خورد. آن‌ها خودشان را برای ارتباطی سرشار از محبت آماده کرده‌اند و حالا لزوماً محبت نمی‌بینند و از قضا برای ساختن قدم به قدم این ارتباط باید مراقب «احترام» هم باشند. همین تحمل‌شان را طاق‌تر می‌کند و راحت‌تر جا می‌زنند. دانستن واقعیتِ بعد از ازدواج که در عشق و عاشقی‌های ابتدای زندگی و زرق و برق عروسی و بدهکاری‌های جشن و آرایش‌گاه و سرشلوغی‌های خرید جهیزیه گم می‌شود به نظرم یکی از آن چیزهایی است که دانستن‌شان دنیای عجیب بعد از ازدواج را آشناتر می‌کند.

راست‌ش به نظرم جمله‌ی «من دارم با خودش ازدواج می‌کنم، نه خانواده‌ش» متهمِ درجه اول این قصه است.




منبع: لینک

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۹
امیر.ن

نشسته‌ایم در کوپه و مستند "دیوانگی" می‌بینیم تا ۱۲ ساعت تاخیر در رسیدن به مقصد رو با فکر کردن بگذرونیم. 

شادیم؟ نه 

ذوق مقصد داریم؟ نه 

شایدم آره 

 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۲۳
امیر.ن