باید عرض کنم ک متاسفانه یا خوشبختانه با وجود گذشت یک سال از اون روزها من هنوز نتونستم اون عزیزان رو فراموش کنم. (متوجهم ک تند شروع کردم حرف هام رو ولی با این وجود ادامه میدم.. )خب البته تلاشی ب جز اینکه نبینمشون هم نکردم،یعنی به عبارت دیگر فقط حضور جسمی در کنارشون پیدا نکردم ولی حضور ذهنی بسیار چشم گیری رو تجربه کردم.یک چیزایی ب من اجازه نمی دهند ک فراموششان کنم، یک سری نشانه، یک سری خاطره، یک سری صحنه ها و دیالوگ ها این مسئولیت رو خیلی سرسختانه برعهده گرفتن و من هم بی مهابا یادشان را در دل نهان دارم. این چندروز درگیر این مسئله شدم ک نکناد من کمی افراط ب خرج داده ام و اوضاع را با دست و پنجه ی خودم وخیم تر کرده ام. در اثنای غوطه وری در این افکار بودم که یک مسئله ای ب ذهنم خطور کرد: اگر این روزها آدم های نزدیک ب من کمتر پیدایشان می شود و کمتر پیگیر احوالات اند؛ کاین یک معنی واضح دارد و آن این است ک ایشان از جای دیگر دارند تامین احساسات می شوند و خیلی راحت مهره های در دسترس خود را انتخاب و جایگزین کرده اند. یک جایگزینی میگویم و یک جایکزینی میشنوی ... چنان ارتباط ها تقویت شده و قویست ک طرف با نهایت مسرت و شادمانی از آنها تعریف و تمجید میکند و در وصفشان از واژه ی "نیمه ی گم شده" سخن ب عمل می اورد. خب در نگاه اول این قضیه در مورد چهار پنج نفر صادق بود و این قسمت کار بود ک مرا ب فکر فرو برده و مسئله ای چنین را؛ برای حل شدن وارد دالان ذهنم کرده است.
۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۵۷