دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

انجیر ... !

سه شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۴:۴۰ ب.ظ
اکنون چهار سال تمام است که باران می بارد بر زمینی که سراسر بلوط است و اُکالیپتوس است و سپیدارهای بلند! درخت سیب است و انجیر است و زیتون... کلاغی بر شاخه انجیری نشست و ما در چنین هشت ماهه گی دگردیسی مان در قالب انجیری خورده شدیم! تو با من بودی و من با تو! تو در من بودی و من در تو! و هنوز کلاغ سیاه نبود! بلوطِ تنومند، توصیف نمی شد! وعطر اُکالیپتوس نامی نداشت! باران، خیس نمی بارید! سیب میوه نبود  وانجیر، بی نامِ انجیرشب را به روز می کشاند و روز را به شب و زیتون نمادِ هیچ چیز نبود، که توصیفُ اسمُ استعاره و نمادُ رنگ، نیاز انسان بود و انسان نبود... هنوز! مُردیم همراه با یک کلاغ در ساحل یک روز خشک، تا این پایان دگردیسی مان باشد... برای زایش نهائی انسان در هیئت آشنای این روزها مُردیم... - آری - و زمان همچنان بی نام،  در چرخه مقتدرات می گذشت!...  دلم گریه می خواهد ...  ! نداریم کسی را که مرا درک کند ... ! چرا خدا ... !؟ دستم به تو نمی رسید ... ! حتی در آن بالا هم ... ! کمک کن همه را... ! من کبوتر نیستم ... ! اما مگر کلاغ سیاه بال ندارد ؟! پس چرا به آسمانت راه نمی دهی ... ! شوق دیدنت می میراند ... ! مرا ببر ... !  کمک کن من  را ... ! پ.ن :  بسترم           صدف خالی یک تنهایی است        و تو چون مروارید             گردن آویز کسان دگری
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۱۰
امیر.ن