ساحل ِقبل از اقیانوس
چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۵۸ ب.ظ
ساعت 8 بود فک کنم . رسیدم خونه . بعد اون همه با محمدعلی و کمی هم هادی به اندازه یک ساعت پیاده راه رفتم ...له له بودما ... ! اولین جمله ای که مادر بهم گفت این بود : چرا چشمات این جووریه ... ! دلم نیومد بگم تو خیابونا گریه می کردم ... ! گفتم این یه ساعت آخر باد و بارون بود ... ! گرد و خاک رفت تو چشم ... ! وای خدا ... ! باارون ... ! باد تند ... ! کوچه های خلوت بعد از ساعت 4 ... ! و من ... !شاید بشه گفت زیادروی کردم ... ! اما امروز از صبح ش واقعا موتوفاوت گذشت ... ! اگه قرار نبود با دیگران حرف بزنیم خدا این بیلبیلکو نمی ذاش تو دهنمون ... ! حرف زدن بهترین راه آروم شدنه ... ! سبک می شه آدم ... ! آره ... ! باید اقرار کنم که باید سر چیزایی با ادم ها سخن گفت و راه بهتر نداریم برایشان ... !با کمال تاسف می گویم ... ! باید با کسانی هر از گاهی حرف زد ... ! کاملا رو در رو ... !و آن گران از آن ادم هاست ... ! :( :) نگاهش هم ارامش دهد بعضا ... !پ.ن : امدم تو خونه لباسامو عوض کردم صورتم و شستم ، پدر تشریف آوردن ... ! خیلی خوب بود ... ! آب ز آب نخورد تکون ... ! ولی جواب سلام م رو نداد ... ! :))
۹۲/۰۳/۰۱