دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

صدای سنگین سکوت

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۰۲ ب.ظ
گاهی اوقات ، نه همیشه ؛ آدم به خود می گوید چرا ؟! چرا یک سری باید این گونه باشند ؟! چرا یک سری باید این گونه زندگی کنند ؟!چرا این گونه باید سخن بگویند ؟! چرا این گونه باید با من برخورد کنند ؟!چرا ساکت به زندگی خود می رسند ؟! چرا سر بلند نمی کنند و ببینند واقعیت را ؟! چرا در خودشان غرق اند ؟! چرا راکد اند ؟! چرا هیج تکاپویی دیده نمی شود درشان ؟!و در آخر چرا من از این آدم هاااااااا دورم ؟! ..............پس کنید ... ! باج نمی دهی باج نمی دهی ، چیزی را فدای چیزی دیکر کرده ای ، خودت نخواستی خودت نخواستی خسته شدم از این حرفتان . من کی خواسته ام این گونه باشم ؟! من کی خواستم برای بودن با این ها باج بدهم که الان ، فی الحال شما از من باج طلب می کنید ؟!من خواسته ام  که این گونه باشم ؟! من خواسته ام که چنین شخصیتی ساخته شود ؟!من خواسته ام وقتی وارد جمعی می شوم  عده ای شاد و عده ای ... ؟!من خواسته ام تنها چشمانشان گویای حرفشان باشد ؟! من خواسته ام که همچون آنان نباشم ؟!من خواسته ام آآآآآیا ؟! نه هرگز ... ! فکر این که بگویی و نصیحت کنی را بگذار کنار حنجره ات برای دیگری ... ! ناشکری نمی کنم  ، هرگز ... ! می گویم نمی توانم کاری بکنم خداااا . کیش و مات ، بن بست . آخرین کبریت و سکوت !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۰۹
امیر.ن