همسفر
سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۳۳ ب.ظ
حس جالبی داشتم ، از وقتی اون برگه رو داد و نمره ی کلاسی رو دیدم یه حس خوبی داشتم ... ! امتحان که تموم شد واقعا خوشحال بودم ؛ الانم که نمره مو دیدم خوشحالم ... ! یه جور واقعی اش .حکما نه برای نمره اش ، برای این که درک کردند مرا ... ! فهمیده بودم چیزی را در من حس می کنند ... ! خستگی آخر کلاس .. همان یک ربع آخر را می گویم ... آن خستگی را حس کردند در من ... ! بخصوص همان شب که یکدیگر را در مترو دیدیم ... ! تیکه ننداز "چه عجب" ! خودم هم می دانم گوشه ای از من می لنگد و شاید همین است ... ! شاید بشود به تو هم چنین انتقادی را وارد کرد . نمی دانم ، حداقل حس من این است که تو همیشه غم داری . این حس من همیشه می ماند تا تو بیایی و خلافش را اثبات کنی . می گی نه بیا حل کنیم ... :(( :) یاد برف های قوچان افتادم .. همان هایی که همه چیز را یک دست می کرد ... آن هم یک دست سفید ... ! آرزوست ... سفیدی آرزوست ... خاکستری بودن را جه سود ؟!
۹۲/۰۳/۲۸