دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

بی کسی :| :((

يكشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۱، ۱۲:۳۸ ب.ظ
دیشب ، حدود ساعت 12 یادت افتادم ... اره یاد تو وخاطراتی که با تو دارم  افتادم .آز همان سال دوم ، از همان موقع که به من گفتی : مگه تو خودت امام زاده ای ؟! تا همین آخرین باری که با ان مرتضی و اقا جواد مرا بردی بیرون .  کشیدی کنار مرا گفتی : مگه تو امام زاده ای خودت که به بقیه گیر میدی ... ولشون کن سال تحصیلی شروع شد ... حس بد داشتم بهت ، بخدا اگه می دونستم اینقدر گریه خواهم کرد برات هیچ وقت حسم خوب نمی شد نسبت بهت .من بردی تو دفتر مدیر ... هیچ کس این کار را نمی کند .سر کلاس نوشته ی چرت من به خجسته را گرفتی ، خواندی ، فهمیدی دارم غرق می شوم در باطلاق .آمدی برای اولین بار درب خانه ی ما ... من با شلوارک امدم پایین گفتی بشین تو ماشین ... نشستم ( با تمام حس بدم ) برگه هایم را دادی ، گفتی بدون این برگه ها می خواستی بیای امتحان بدی ؟ خندیدم ... کمی از دختر ها پرسیدی ... تازه شروع کمک هایت بود ... گفتم خرما بابام برات گذاشته کنار گفته بدم بهت وقتی امدی در خونه ... گفتی نمی برم ... گفتم دعوا می کنه اگه نبری ... گفتی به من چه ... گاز دادی تا سر کوچه رفتی ... من رفتم بالا خرما را اوردم ... دیدم دنده عقب گرفتی ... خرما را از دستم گرفتی و رفتی ... من بردی در کلاسی خالی سوال می کردی ، من جواب می دادم . کمک می کردی گویا . گفتی بهم نماز هامو بخونم ... می خوندم ... قبل از اینکه بگی نمی دانم یه بار برای چی ماندم در مدرسه ... کارم که تمام شد گفتی بیا با من بریم ... بهترین شب بود برام با بابام هم تا حالا اون جوری بیرون نرفته بودم ... بابام هم تا حالا اون قدر تحویلم نگرفته بود ... کلی حرف زدیم ... از همه چی از همه کس ... برایم عالی بود ... تازی می فهمیدم کی هستید شما ... گفتی اگه من بابات بودم کلی هم حال می کردم بچه به این خوبی داشته باشم ، فقط مواظب بودم دور خلاف نره ، این حرف رو سر میدون محلاتی بهم زدی  ... رفتیم بهم شام دادی ... هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب را ... اون همه حرف که با من زدی ... آن شب موقع خواب بهترین احساس را داشتم ... چیزی که ارزو داشتم پدرم برایم اجرا کند را تو اجرا کردید ... روزی دیگر هم با هم از مدرسه به طرف خونه هامون امدیم شما خسته بودید ... در راه رفتیم عمو حسین شما آب پرتغال و آناناس من آب هویج و بستنی ... آین بار به حساب من بود ... باز هم عالی ، عالی تر از عالی یه روز سر کلاس بزنگ 5 ام بخاطر حرف زدن بچه ها رفتی بیرون ... داغون داغون شدی ... مثل هیچ وقت بودی ... آخر های زنگ 6 ام بود که امدی تو کلاس ... درس ندادی ... از پنجره بیرون را نگاه کردی ... زنگ خورد ... بچه ها با شک و تردید رفتند بیرون ... تو همچنان بی حرکت ... من و فرشته ماندیم ... من برای حرف زدن ... او ببخاطر کار کلاس ... هم من هم فرشته سرویس داشتیم ... او 10 دیقه ماند و سپس با ف.ا رفت ... من ماندم و شما ... بودنم را حس کردی ... بعد نیم ساعت دیدم تا صبح هم دم در کلاس بایستم برایت مهم نیست ... نوشتم ... روی تخته نوشتم .... یادم نیست چی نوشتم ... ولی اون روز دلم خیلی پر بود ... دلم می خواست دوباره بیای با من حرف بزنی ... این تیکه اش یادم می اد که گفتم  ازتون بدم می امده ولی الان نه ... نوشتم و رفتم ... رفتم کلاس طبقه ی پایین تو ... گریه کردم کلی ... منتظر بودم بیایی سراغم ... نیامدی ... گریه کردم ... 1 ساعت کامل ... نیامدی ... گفتم برم خانه ... سرویس رفته بود ... ساعت 5 بود فکرکنم من داشتم جدا می کردم خودم را از دختری که دل بسته بودم بهش ... به کمک تو ...  یه روز امدی ... زنگ 3 و4 با هم کلاس داشتیم خیلی خسته بودی ... طوری که از چهره ات فهمیدم .. گفتم چرا داغون ؟ گفتی دیشب شمال بودم اصلا نخوابیدم ... کلاس تمام شد همه رفتند ناهار ... شما خوابیدی ... دلم نمی خواست برم از پیشت ... کنارت نشستم ... کمی پا می دادی گریه می کردم ... دلم پر بود ... خوابیدی ... رفتیم ناهار ... باز هم نشد بهت بگم ... دل حرف را ... تو عید بود ... امدم در خونتون ... از رابطه با ماما بابا گفتم برات ... از عماد ... از این که اونا رفتن مسافرت و من نرفتم ... کمک کردی ... حرف هایی زدی که من تا تهش رفته بودم ... البته فک کنم ... گفتی درست عالی نیست ... همین داغونم کرد ... اما مثله همیشه بعد از یک روز در فکر رفتن ... دوباره امید گرفتم ... بیشتر خوندم ... از طاها گفتی... از کامنتش در فیس بوک ... گفتی امتحان سختی در پیش است ... نمی داننم در طول امتحان ها بود یا نه ... بردی مرا بیرون ... دوباره ... ساعت 10:30 بهم ناهار دادی ... یادم نیست به چه دلیل ... پول نداشتی ... کارت عابر بانک بهم دادی ... رفتم پول گرفتم برات ... این خیلی برا م جالب بود نمی دانم چرا ؟!!! ... اپولو ... یه چی تو همین مایه ها ... چه ساندویچی بود ... کلی حال کردم ...  از ایمان گفتم ... از کاره ساندویچی گفتی .... از پورشه سوار ها گفتی ... از دختره گفتی ... گفتم یخ می زنه به زودی ...اون دفعه که باب بابا دعوام شده بود گریه می کردم .... زنگ زدم بهتون بابام امد گوشیو گرفت ... قطع کردم ... بعدش خجسته زنگ زد ... مشکوک بود اولش ... بعد از ایمان گفت ... بعد ها فهمیدم آریا از طرف شما زنگ زده ... یه جمله قشنگ بهم گفتی : حالا این که من بودم .... فک کن خددا هواتو داشته باشه چی می شه  ! دیشب این ها به یادم امد ... همه اش ... ناگهانی ... بی خود دیشب گریه کردم ... خیلی بیشتر از ان چه فکر می کردم گریه کردم ... عماد هم فهمید ... بالشتم به کل خیس شد ! الان هم از وقتی شروع کردم به نوشتن این ها گریه کردم ... مسخره است نه ؟! ... هیچ کس خونه نیست ...در تنهایی گریه خیلی حال میده ... این هارا نوشتم که خالی شوم که اثبات کنم من هیچ کس را نداشتم ... هیچ بزرگتری جز شما را نداشته ام که راحت بتوانم باش حرف بزنم ... کاش می توانستی این هارا بخوانی ... بدون این که بهت بگم بیای و این ها را بخوانی ... بفهمی چه قدر مهم هستی ... حداقل برای من بی کس ...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۱۲
امیر.ن

نظرات (۱)

تو نه!!!
شما!!!!!!
پس کی می خوای یاد بگیری!
پاسخ:
کی باشین شما ؟! چگونه پیدا کردید این جا را ؟!