دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

درام

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۵۴ ب.ظ
دلم گرفته آخدا ... تقریبا با اغماض می تونم بگم نمی دونم چرا ولی تو باور نکن ..ظهر سر نماز ایمان ازم پرسید که چی ؟ اصن از کجا میآد این بازی و به کجا می رود ؟ ... چگونه می آید و چگونه می رود ... ؟نصف جواباشو خودش می دونست ... می دونست که به جایی نمی رود ... آنقدر می ماند و می ماند که کهنه تلقی اش کنند .. می دونست که باید به چگونه ماندنش فکر کند تا به چگونه رفتنش ... می دونست که هر چند هم کم ولی باز هم می ماند ... نظر من را بخواهی می گویم این " هرچند هم کم " نیز باید برداشته شود ... چرا که می ماند و بی تغییر هم می ماند ... دیدی خدا بالاخره انتظار ها سر رسید و او هم رسید ... ایمان را می گویم ... او هم همین روزها تازه قوانین ت را فهمیده ... دست اول را باخت ... نه نمی شود گفت بد باخت ،هرگز ... که خوب هم باخت ... من که بلد نیستم ولی فکر می کنم فرق دارن ... بد باختن و باختن ...ناراحت بودم که جوابی نداشتم بش بدم ... ولی از طرفی هم خوشحال بودم که واقعیت رو دید؛ پر رو نشه ولی خوشحال بودم که حالا من یه همپا دیگری هم دارم... :( :) نه نه ... من له له نمی زدم برا این روزا  ولی خب این دلیلی برا از دست دادنشم نیست دیگه ... یه جمله ای دیدم پشت یه پراید : خدایا ... گناهانمون رو هم مثل ارزوهامون نادیده بگیر ... بیا باهت رو راس باشم .. تواین جمله ناشکری هست ... ولی خب بخشش تو هم هست ... اما در کل مخالفم ... خیلی وقت احساس کردم چیزی که صلاحم بوده رو بهم دادی ... بجز این ملقمه ... همین درس خواندنه ... کاش کمکم کنی ... به قول او "کاش" همش ناامیدیه ... امید وارم که کمکم کنی ... گفتم او ... این روزها بخاطر همان ملقمه خوابیدنم جالب است ... سر گذاشتن همانا و خوابیدن همانا ... از نظر احساسی وقتی بیدار می شم حس می کنم دو ثانیه سرجم خوابیدم ... این خوبه ... من باش مشکلی ندارم ... ولی این که تو همین دو ثانیه خواب او را می بینم این روز ها مرا به مکانیکی برده ... سرویس کند  :|از خوابیدن بی زارم کمای اینکه  او را می بینم ... طوری شده که می توانم رنگ لباس هایش را برای خودم حدس بزنم ... حدس که نه از روی خواب پیش گویی کنم ... =))) :((( خواسته ی زیادیه !؟ 60 دقیقه ووو به عبارتی 3600 ثانیه سر کلاسشان باشم ؟! نصف دلتنگیم برا همینه ... همش یه کی دو تا صحنه از کلاساشون و در ذهن دارم و مرور می کنم ... سر ناهار بهش می گم درب و داغونی ؟؟... می گه حوصله ندارم ... انگیزه هم ... ادامه دادنش برام مثل جویدن کدئین بدون لیوان اب بود ... نپرش چرا، که شرف داره انتظار نسبت به بی انگیزگی ... !!آقا باقری هم سر ناهار دست گذاشت رو جایی که نباید... ولادت حضرت...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۱۷
امیر.ن