دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

گردش های آخر

جمعه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۲۸ ق.ظ
ساعت 6 بود گویا ... ز خواب بر خواستم ...پر بود دلم ... آن موقع فقط خدارا را داشتم ... مثل اکثر اوقات ... نماز خواندم ... نمی دانم چه رازی در نماز نهفته است ... در نماز 10 دقیقه ای ... حال آدم را از این رو به آن رو می شود ... ا.ب  صبح اس ام اس داد نمی اید ... کمی ناراحت شدم ... قرار ساعت 7:30 بود ... قرار بود من و هادی باهم بریم ... رفتم سر مینی سیتی ... همان گونه که انتظار می رفت هادی تاخیر نداشت ... کمتر از 30 دیقه رسیدیم پارک ... صالح و محمد علی هم بودند ... زنگ زدم ع.ا گفت نمی تونم بیام ... ایمان دیرتر امد ... ولی همین که آمد قابل تحسین بود ... رفتیم بالا ... شروع کوهنوردی با آدم هایی که بسیار دوستشان دارم ...  صالح هر قدمش را با یک استخاره بر می داشت ... کند بود خداییش ... همه چی خوب بود ... هر چه فکرش را کنی ... آز یک مسیر انحرافی رفتیم که کمی طولانی بود ... صالح کلا فحش داد بهم تو اون مسیر ... تقریبا 3/4 راه را رفته بودیم ... گشنه ام بود در حد خیلی ... بساط صبحانه را پهن کردم ... خیلی خوردم ... همه چی بود ... پنیر ، خامه ، نون ، چایی شیرین ، مربا ... داشت طول می کشید بالا رفتمان ... زیاد هم طول می کشید ... رسیدیم به تپه نور الشهدا ...  گردو می خواستم ... هادی هم پایه بود ... رفتیم بالا ی درخت ها ... کلی جمع کردیم ... دوست داشتم با تمامشان حرف بزنم ...  ایمان سر دلش ... هادی برای آشنایی بیشتر ، صالح برای مشکلاتش و محمد علی برای حس ش نسبت به من و آرش ... رسیدیم اردوگاه ... خیلی دیر رسیدیم ...  عکس های جالبی گرفتیم ... ایمان املت می خواست ... گرجه داشتیم ... تخم مرغ هم خریدیم ... آتیش درست کردیم ... کلی زور ردیم تا آتیش گرفت ... محمد علی رفت نوشابه خرید ... امد هیچ املتی وجود نداشت ... ناراحت شد فک کنم ... گفته بودیم 2 خونه ایم ... ولی ساعت 2:30 بود و ما هنوز آن بالا بودیم ... ساعت 3 بود فک کنم ... شروع کردیم بیایم پایین ... گوشی ایمان و گرفتم آهنگ گوش بدم ... صالح را کنار کشیدم تا باش صحبت کنم ... می گفت از کجا این قده از من خبر داری ... جوابش را ندادم ... دوست نداشتم رابطه اش با محمدعلی بدتر از این شود ... او هم مثل من گاهی گریه می کند بدون اینکه کسی بفهمه ... اصلا دوست ندارم این جوور گریه کردن رو ... اشکش را دیده ام ... آری صالح در راه مشهد برای من گریه کرد ... بخاطر ط.ر ، بخاطر عوض شدن ط.ر ... با ان حرف هایی که به من زد فهمیدم باید خیلی بیشتر از این ها به او نزدیک شوم ... او مادر ندارد ... او بخشی از مادرش را ندارد ...  می گفت محمدعلی با من بد رفتار می کند ... داشت کفرم در می امد سر این موضوع ... از صالح خواهش کردم که روی من حساب کند چه وقت شادی و چه وقت غم ... می گفت تو گوشی نداری ... نمی تونم پیدات کنم هر موقع که می خوام ... با ناراحتی گفتم زیر 8 ساعت ، حداکثر می تونی بام حرف بزنی ... ناراحت بودم از این جملش ... خیلی هم ... نمی توانستم با ایمان حرفی بزنم ... او نا امید شده از آرش ... مثل من از ط.ر ... خیلی دوست دارد رابطه اش با آرش بهتر شود ولی هیچ تلاشی نمی کند چون حس ش می گوید آرش نمی خواهد ... نمی خواهد به این رابطه پا بدهد آرش ... نمی دانم چرا ؟! واقعا چرا !؟ رفتم پیش محمد علی ... یه ذره شاکی بودم ... او نزدیک تریم فرد به ص.س است ... چرا صالح از او گله می کند ... محمد علی باید او را کمک کند ... حداقلش این که با او خوب رفتار کند ... می گوید نسبت به ص.س احساس مسئولیت می کنم ... این را خیلی دوست دارم ... این احساسش را ... به او گفتم اگر می خواهی از او انتقاد کنی و او را بزرگ کنی به قول خودت ، باید راه کار بذلری جلوش ... تند حرف زدن و انتقاد کردن هیچ سودی نداره ... ! با هادی هم صحبت کردم ... از او ملاک هایش را برای انتخاب دوست فابریک پرسیدم ... گفت : از خودش تعریف نکنه .... باهش راحت حرف بزنم .... به یه چیزی اعتقاد  داشته باشه ، مثه خدا ...  رو بازی کنه ، دزدو کلک نباشه .. اهل هیجان باشه .... اهل ریسک باشه ... درسش خیلی برایم مهم نیست ... ! بهش احساسم را گفتم ... گفتم خیلی درد می کشم که تو را دیر پیدا کردم ... گفت : من هم همین طور ولی مگه دنیا به اخر رسیده ... جالب بود حرفش .. راهی پیش رویم گذاشت ...  محمد علی داغون شد ... فلاکس ش را جا گذاشته بود ... له له شد این آخره راه ... ! خداحاقظی همیشه بد بوده برام ... دلم می خواست یه جوری نظر ایمان راجع به آرش را عوض کنم ... اما نه وقت بود نه حوصله ... گفت عکس هارا یه جوری به من برسان ... گفتم میارم در خونتون ... نمی خواستم بزارم فیس بوک اولش .. آخه به یه سری ها اصلا خبر نداده بودم که مییریم کوه ... احساس پشیمانی می کنم که چرا به م.ف خبر ندادم .. ! رسیدم خونه ... 2 تا دلیل بود که عکس هارو بر خلاف تصمیمم بزارم اف بی اولیش این بود که زورم می امد  برم پیش ایمان ... اونم برا یه سی دی! دومیش این بود که دوست داشتم بعضی از آدم ها بفهمند بدون آن ها هم به ما خوش می گذرد ... خدایا این گونه آدم هارا حفظ کن ... همین آدم های پاک را می گویم خدا جووون !
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۱۷
امیر.ن

نظرات (۱)

Che koohe khtere angizi bood ensafan