دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

شاهکار خدا ...

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۸:۱۳ ب.ظ
خدایا ! امده ام سوال بپرسم ازت ... این چه بازی ای است که به راه انداختی  ؟!آری ... بازی دوست داشتن را می گویم ...مهری در دل این و آن قرار می دهی ...بعد قانون می گذاری هرکه مهرش را در دلش نگه داشت امتیاز می دهم به او ؟!نمی دانم چه بگویم ... کاملا مانده ام در جواب این سوال که این بازی ات چه حکمتی دارد !؟امتحان می کنی ما را ؟! هرکه صبور تر بود ، هرکه طاقتش بیشتر بود ، هرکه احساسش را کنترل کرد امتیاز دارد ؟!چرا خودت کاملا ناگهانی مهر آدمی را در دل ما می گذاری ... بعد می گویی اگر قدمی به سویش بر داری تو مقصری ، تو از قانون را رعایت نکردی ؟!می بینی خدا ؟! خودت این چند نفر کنار من را می بینی دیگر ... این ها  انقدر پاک اند که وقتی احساسشان را بیان می کنند ، تا روز ها احساس ناراحتی و پشیمانی می کنند ... نمی خواهم نام ببرم ... خودت می دانی خدااااااا کاشکی فقط همین ها بودند ... ! مطمئنم هزاران هزارند این ها .... خدایا این بازیست ... این امتحان است ... این شاهکار توست ... این ها را نمی دانم ... تنها می دانم که تو باید کمک کنی ... چگونه ناگهانی کاری می کنی ما شیفته ی بعضی شویم ، همان گونه ناگهانی هم مارا کمک کن ... کمک کن به راه کج نرویم ... کمک کن از این دوست داشتن خاطره ی بد نماند در ذهنمان ... هرکه امروز باش حرف زدم را کمک کن ... هادی را دیدم امروزززز ...نمی دانم چرا این قدر به آدم های پاک اهمیت می دهم ... اصلا این کارم خوب است یا بد ... دوست دارم بزرگتری کمکم کند .. حرف بزنم باش در این مورد ... منو برد تو همون گنبد آبی ه !! خیلی بزرگ بود ... به همان شدت ترسناک ... رفتیم نماز خخوندیم با هم ... اونم رو به شهر ... فاز جالبی داشت ... آرش می گفت : خجالت می کشم از این که مشکلات ما آرزو های بعضی دگر است ... هم حرفش قابل تحسین بود هم اذیت کننده ... تحسین می کنم چون به یاد دیگران است ، بهتر بگویم فقیران ... اذیت می کند چون حقیقت است و حقیقت تقریبا همیشه تلخه ... خدایا دوست دارم یا باخودت ( تقریبا غیر ممکن ) یا با وسایلت ( کتاب ها و آدم ها ) در این مورد بسیار بحث کنم ... آی بهرامیان گفت بیا بریم کوه ای احمدی هم میاد ، جو خوبه ... نمی دانم بتوانم یا نه ... ایمان گفت می ای ؟! ... همین جوری رو هوا گفتم تو بیای اره ... گفت آرش رو راضی کن بیاد من میام ... هر که دیگر بود جوابش را نمی دادم دیگر .... گفتم باش بهش می گم ... گفت دفعه ی قبلم همینو گفتی ، ولی نیومد ومن ناراحت بودم اگه حس کرده باشی ... له شدم با این جملش ... نمی دانم چجوری به حرفی که زدم عمل کنم ... می ترسم ...  یه شعر پیدا کردم نمی دونم از کیه نمی دونم اصلا درسته یا نه ولی دوست دارم باشه :به خدا عشق  به رسوا شدنش می ارزد و به  مجنون و  به لیلا  شدنش می  ارزددفتر   قلب  مرا  وا  کن  و  نامی   بنویسسند عشق ، به  امضا شدنش  می ارزد گر چه  من  تجربه ای   از  نرسیدن  هایمکوشش  رود  به  دریا  شدنش   می ارزدکیستم؟ باز همان آتش سردی  که  هنوز   حتم  دارم  که به اِحیا  شدنش  می ارزدبا  دو دستِ  تو  فرو  ریختنِ  دم  به  دممبه  همان  لحظه  برپا   شدنش  می ارزددل من در سبدی، عشق به نیل تو سپردنگهش دار، به موسی  شدنش  می ارزدسالها ... گر  چه که  در پیله  بمانَد  غزلمصبرِ  این  کرم  به  زیبا  شدنش  می ارزد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۲۱
امیر.ن

نظرات (۱)

Benin in sheer as har Kojayi ke has alike be Lamaze matnesh