دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

شیار شهریور ٩٥

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۷:۳۶ ب.ظ
سید علی بمان (برادر ناتنی) :خب بگو ببینم چطورت شده ؟الفت(مادر) : نمی دونم ... نماز می خونم ... هواسم پیش یونسِ ... استغفار می کنم، دوباره می خونم، دوباره هواسم پرت می شه... ی جوری شدم از هر گناه کوچکی می ترسم، می ترسم دهن وا کنم یه حرفی چیزی بزنم، غیبتی چیزی بشه ... خبر بدی از یونسم برام بیارن.  سید علی بمان : بیا ... بیا... ( لیوانی چای شیرین به دست الفت می دهد) .... داری یونسو برا خودت بزرگ می کنی ... به والله داری از یونس برا خودت بت می سازی ... ماجرای الفت و یونس چنان در عالم بالا سیر می کند که دستم بیشتر از این نمی رسد تا بازگو کنم ... خیلی هم دلم نمی خواهد رابطه ی نداشته ی خودم و او را به آن رابطه ی مادر پسری تشبیه کنم ... صرفا من باب این که اوضاع این روزهای نمازهای سرگردانم را نشان دهم و کمیحرف های  سید علی بمان را آویزه ی گوش کنم ؛ این هارا اینجا نوشتم. دروغ چرا ؟!  کاملا ناباورانه گاهی اوقات غرق می شوم ... شاید غرقی کاملا احمقانه ... شاید کاملا عاطفانه ... شاید هم کاملا عاقلانه ... نمی دانم ... از هزار هزار فکری که به سرم می زند ... چندیش می رسد به حمق ... چندیش به عطوفت ... و چندیش به عقل ... با دیگران که سخن می کنم در باره ی او - بسته به سطح فکریشان - متوجه این موضوعات می شوند .ناگفته نماند که حرفی که از روی حساب باشد، هیچ جای جواب ندارد و هستند دوستانی که موضع سکوت را در مقابل حرف های ظاهرا معقول من اتخاذ می کنند. اما چه فایده که دستم به جایی نمی رسد. آری !!!  خودم خواستم که این طور باشد.  قرار کودکیمان بود که با هم خونان بجوشیم و خیلی سر در کار دیگران نکنیم. اما نتاسفانه یا خوشبختانه، هنوز هم من چیز هایی را می بینم که نباید، حرف هایی را می شنوم که نباید، و اتفاقاتی را پیش بینی می کنم که به کام دیگران خیلی خوش نمی آید. دو سال پیش هم این اتفاقات افتاده بود (مکتوب شده) . و من هراس داشتم از بودن این جماعت رنگ باخته کنار او و می ترسیدم از همنشینانش ... اخر انقدر زمان کارهارا به دست گرفت که این شد. اگر فلان آقا الان اینجا بود می گفت مگر بد است ؟! بیایید خودمان را گول نزنیم. اگر می خواهیم کسی را بشناسیم باید سوای بررسی خود آن فرد، به بررسی اخلاقیات و رفتار های دوستان و همنشینانش هم توجه کنیم. اگر از هر رفیق یک صفت هم کسب کنیم با حسابی سر انگشتی می شود یک شخصیت کامل ساخت ... البته نگاه دیگر هم این است که گاهی اوقات مصاحبت با بعضی مانع کسب کردن برخی صفات می شود ... حال چه رذائل باشد چه فضائل. بحث من هم همین بود و هست. هنوز هم می گویم ترا بخدا کسی به او بفهماند که سرمایه گذاری در طرح دوستی با هر کسی بخشی از دنیای تو را می سازد. و وقتی دنیایت محدود شد به فردی یا حتی افرادی دیگر تصمیم گیری چندان اگاهانه صورت نمی گیرد. بقول آی Alex trust ... تصمیم گیری های بزرگ ... !!! :)) :(( من حرفی از قطع رابطه نزدم. من حرفی از بی توجهی و یا بی احساسی نزدم ... این ها را بگذار به جای خود. من می گویم سرت را بالا بگیر. افکارات را زمین بگذار ... رها کن تا راحت تر بالن جهان بینی ات بالا برود  ... کمی آن دوربین نگاهت به دنیا را بالا ببر ... آنقدر بالا که بتوانی بازه ی 80 ساله ی عمر خود و دیگران را خووب ببینی و برانداز کنی ...  وقتی رسیدی ... وقتی خوب خالص شدی و تعلقی نداشتی ... آنگاه آرام آرام بازه بندی کن ... به همه چیز مشرف باش و حالا تصمیم بگیر که برای چه خرج کنی و برای چه نه ...  پ.ن: خودش قدیم تر ها گفته بود که جمله ای که با "کاش" شروع شود جز افسوس و اندوه چیزی ندارد. اما واقعا کاش او هم اینجا بود و حرفی می زد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۱۱
امیر.ن