دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

رویای من اینه ... دنیای بی کینه

پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۵۵ ق.ظ
خوب شروع کردم اما پایانش هیچ تعریفی ندارد ...صبح بود ... پدر گفت پول از این حساب به آن حساب ... مادر گفت پول از او بگیر بریز حساب .... دیگری گفت قبض برق ... گفت : فیش شهرداری ... خلاصه اش ررا بگویم ... همه ی خوبش در بانکهای شهر گذشت ... برا ناهار امدم خونه ... می دونستم بابا داره میاد ... غذا هم کمتر از آنچه فکرش را می کردم بود ... ناچارن تکیه به صبحانه کردم ... باز هم کار بود ... اما اینترنتی .... نمی دانم از کجا ... فک کنم با ب.غ شروع شد ... دلم می خواست ببینمش ، هیچ چیز دیگر جز خواسته ی دل نبود ... شاید بخاطر همین آخرش بد شد ... بعد از ب.غ ، ن.ج ، ع.ا ، ف.ا.ع و م.ف ! هر که دوست داشتم داشت می امد ... نمی شد سر کارشان بگذارم ... یه چیزی نمیذاش ... قصد رفتن کردم ... خدایا بعد از این به بعدش را چگونه بگویم ... ؟!  8 رکعت نماز نخواندنم و شروع بدبختی ها ؟! غلط کردم هایم !؟ فرشته ی 4 چرخ تو ؟! آن یکی فرشته ات ؟! پدر و مادر ؟! از کدام بخشش بگویم !؟ نخوندم دیگه ... نکته اش این جاست یادم بود و نخواندم .... تمام که شد ... دیدم نه آن 5 نفر نه هیچ کس دیکر را ندارم ... دیدم تا صبح هم بایستم کسی مرا نمی برد... روم نمی شد ازت خواهش کنم  زیر قولم زده بودم آخه  ... حرف های بابا می امد تو ذهنم : تو هیچی نمی شی ... تو نیومدی پیش من کار کنی ... توو ... و هزاران تو ی دیگر از سوی پدر داشت دیوانه ام می کرد .... غلط کردم را به زبان آوردم ... از ته دل احساس پشیمانی می کردم ... با خودم گفتم  :90 روز را گذراندم ... هیچ یک از شب هایش این گونه پشیمان نبودم .. اما در این 3 روز آخر باید جور تمام آن 90 روز را بکشم ... همین را که گفتم : ان 4 چرخ گنده ات آمد ... یک اتوبوس خالی ... بدون مسافر ... در مسیری که نباید می امد ، امده بود ... سوارم کرد ... به عالی ترین نقطه ی ممکن مرا برد ... آن وسط ها محمدمان زنگ زد ... ارام کرد کمی مارا ... آرامش بی خودی بهم داد ... بی خود برا این که نمی دونم از کجا امد ... رسیدم خانه ... ساعت 9:10 بود ... سابقه نداشت از 9 ان ور تر بروم ... هیچی نگفتم هیچی نگفتم ... آشوب بود در دلم ... دنبال بهانه برای گریه بودم تا خالی شود ... سر سفره ی شام ... پدر شروع کرد ... بهتر است فقط یک جمله اش خاطره شود  : آدم ها همه آزاد اند ، یعنی خدا آزادشان گذاشته می توانی جزو بهترین ها باشی می توانی جزو بدترین ها باشی ... داغون کرد این جمله اش ... گریه کردم ... در حین غذا خوردن ... سر سفره ... از همه بد تر جلوی بابا ... گریه کردم ... خدایا دیدم این گونه به صبح نکشیده دیوانه می شوم ... رفتم سوی کتابت ... صفحه ای باز کردم ... حرفت قشنگ بود مثل همیشه  ... : این هارا ول کن ... قیامتت را بچسب ... دروغ هرچند بسیار ریزش را هم نگو ... نظریه دیگری هم وجود دارد : تمام اتفاقات امروز ... بازی ای بوده از سوی تو ... بازی ای که اخرش درس است ... بازی ای که آخرش تجربه است ... بازی هایت را دوست دارم خدا ... رنگ سفید را همه دوست دارند ... اما اگر به همان اندازه رنگ مشکی به سفیدمان اضافه شود چه ؟! نکته اول : دیگر حق نداریم بگوییم سفید ما ! نکته ی دوم : خاکستری هم باشد دیگر طرفدار های سفید را ندارد ! خدایا خودت ببین دیگر ... امید من به او در همین حد است ... همین حد ... پ.ن : لطف کن فقط بخون ... نظر دادن نداریم ... نخواهیم داشت !
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۳۰
امیر.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی