عادت
آنقدر کم بارون زده بود که تمام تاکسی های منطقه به طرفه العینی نیست شوند و ملت در صف های طولانی تاکسی خطی، یک لنگه پا، منتظر چهارچرخ زرد رنگ باشند.
بیآرتی هم مثل لانه مورچه شده بود.
حوصله صف را مثل همیشه نداشتم و رفتن را به ایستادن ترجیح دادم.
بوقی زد و سوار پژوی ۴۰۵ مشکی اش شدم.
دروغ چرا، هنوز هم معتقدم ظاهر خیلی ها از همان ابتدا به دل آدم می نشید. نور وجودشان آدم را می گیرد.
نزدیک مقصد بودیم که ۱۰ هزار تومنی را بهشان دادم و متوجه شدیم خرده ندارند.
کلی گشتند تا یه پنجی بهم بدن و بعدش گفتم حاج آقا اگه نیست باشه پیشتون، خدا خیرتون بده بارونیه هوا؛ نجاتمون دادین.
بازم داشت میگشت همه جارو ... بی توجه به من و حرفم!
یهو گفت:
بحث هزار تومن نیست،
من بد عادت میشم ...
.
.
.
.
صداش هنوز تو گوشامه
خیلی سنگین تر ...
خیلی دردناک تر ...
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا