چند صباحی است پرندهی خیالم آرام و قرار ندارد.
یک دقیقه پرواز در حرم پدر و دقیقه بعد در حرم پسر،
یک آن در رواقهای برادر و آنی دیگر در صحنهای خواهر،
یک دم در دل طبیعت شمال و دمی دیگر در طبیعت بکر جنوب،
یک لحظه در فکر جهادیهای شرق ایران و لحظهای بعد در غرب،
یک سفر کوله به دوش و سفری دیگر چمدان به دست،
یک نگاه بر بلندای قلهی فلان و نگاه دیگر بر انبوه جنگل بهمان.
یکدم کنار او و یک دم کنار بچهها.
یک ساعت پشت درهای بسته اتاق و ساعتی دیگر داخل اتاق.
گفتم که، پرندهی خیال من این روزها آرام و قرار ندارد.
بی مهابا پرمیکشد به بلندای قامت آرزو و
گاهاً آنقدر اوج میگیرد که دیگر راه برگشت را فراموش میکند.
البته دقیقتر که نگاه کنی؛
او راه درست را رفته و بر بام مقصود نشسته؛
من گم شدهام!
گمشدهی تنها!
تنهایِ رها!