دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب

۲۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

Vaghean ro asban in like ha ... ! In aks ha ... ! in status ha ... ! In comment ha ... ! Hamin monde bood ke S.Sh ham akse L.L ro like kone ... ! khodaya  in che bazi eee ye dg !Oooni ke miad fb rasman dino imonesh be fanas ?! mitarsam ... ! khodaya baraye adam hayee mesle S.Sh mitarsam ... ! baraye khodam ham ... ! Man nemitooonam ... Man nemitooonam account dashte basham ... ! hame chie in shabakeye kofT ro asabame ! Dgaran harche mikhahand begoyand .... baram chandan mohem nist ...  ! bekhatere khahesh oon doost age betoonam kenar biam ba khodam ... deactive nemikonam !  Riiiide shood be asabam .... ! shayad harfam maskhare bashe ! vali .... :( :|
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۱۵:۳۷
امیر.ن
خدایا جالبه نه ؟! یه سری بازی برا همه درست کردی ... بازی های زندگی ... بازی عاشقی ... هر کی عاشق شد ... دهنش و صاف می کنیم ... چه به عشقش برسه ، چه نرسه دهنش صاف ... جالبه ؟! نه  ؟!بازی مشکلات ... برا همه یه جوری مشکل درست کردی ... هر کی مشغول باشه ... حل کنه مشکلش رو ... یکی نون شب نداشته باشه ... یکی بابا نداشته باشه ... یه کی برا اینده اش بدود ... یکی الان حال کند آینده اش خراب شود ... یکی فلان کار ... یکی چنان کار ... جالبه ؟! نه ؟! یه سری ها بچه باشن ... گریه کنن چرا اسباب بازی ندارن ، بازی کنن ، اصلا فک نکنن ... یه سری ها مث ما باشن ... گریه کنن چرا فلانی رو ندارن ، گریه کنن چرا نمره نمیارن ، درس بخونن ، به رابطه ها توجه بیشتر کنن ، خوش بگذرونن ... یه سری ها مث ماما بابا ها باشن ... گریه کنن چرا فلان چیز و ندارن ، دنبال پول باشن ، اون وسط بچه دار شن ، گاهی مهربونی ، گاهی دعوا ، برن سر کار ... یه سری ها مثل ماما بابا بزرگ  ها باشن ... بخندن ، خوشحال باشن ، به کوچیک ترا توجه کنن ، عشقشون این باشه که بچه هاشونو دور هم جمع کنن و ... جالبه ؟! نه ؟! می بینی خدا جون ؟ روز ها با تمام سختی هایشان ! با تمام مشکلاتشان ! برای تمام آدم های این زمین ت ! شب می شوند ... من با گریه می خوابم ، او گرسنه می خوابد ، دیگری اصلا شب ها نمی خوابد و هر کس به طوری می گذراند ... نکته اش این جاست که می گذرد ... جالبه ؟! نه ؟! برا اونایی که از من یاد نمی کنن ، چه او و چه دیگری ! : خیلی ممنون انقدر آسون منو داغون کردیواسه احساسی که داشتم دلمو خون کردیتو که هیچ حسی به این قصه نداشتی واسه چیمنو به محبت دو روزه مهمون کردیهمه عالم می دونستن که بری میمیرماما رفتی و همه عالمو حیرون کردیخیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرمخیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرممن حواسم به تو بود و تو دلت سر به هوابا همین سر به هواییت منو ویرون کردیمن که با نگاه شیرین تو فرهاد شدممگه این کافی نبود که منو مجنون کردی؟همه عالم می دونستن که بری میمیرماما رفتی و همه عالمو حیرون کردیخیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرمخیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۱۲
امیر.ن
پای تو نشستم ببین که آخرش چی شدآرزوهای قشنگم واسه تو سهم کی شددلموشکستی و رفتی پی کار خـودتاینا تقصیر توئه اون دل ِ بیمار خودتدل ِ بیمار خودت….خیلی دلم ازت پره..بدجوری از تو دلخورهیه روز تلافی میکنه دل از دل ِ تو میبـرهقلبـمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادیمن خودمم خسته شدم پاشو برو تـو آزادیخیلی دلم ازت پره..بدجوری از تو دلخورهیه روز تلافی میکنه دل از دل ِ تو میبـــرهقلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادیمن خودمم خسته شدم پاشو برو تــــو آزادیمیدونستم مزه ی عشقم دلتو میزنهدل تو یه تیکه سنگه خب محاله بشکنهتو رو دست کم گرفتــم که این شد آخرشهنوزم خاطرت اینجاست بیابردار ببرشبیا بردار ببرش….خیلی دلم ازت پره..بدجوری از تو دلخورهیه روز تلافی میکنه دل از دل ِ تو میـــبرهقلبمو پس فرستادی خوب خودتو نشون دادیمن خودمم خسته شدم پاشو برو تو آزادی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۵۴
امیر.ن
ساعت 6 بود گویا ... ز خواب بر خواستم ...پر بود دلم ... آن موقع فقط خدارا را داشتم ... مثل اکثر اوقات ... نماز خواندم ... نمی دانم چه رازی در نماز نهفته است ... در نماز 10 دقیقه ای ... حال آدم را از این رو به آن رو می شود ... ا.ب  صبح اس ام اس داد نمی اید ... کمی ناراحت شدم ... قرار ساعت 7:30 بود ... قرار بود من و هادی باهم بریم ... رفتم سر مینی سیتی ... همان گونه که انتظار می رفت هادی تاخیر نداشت ... کمتر از 30 دیقه رسیدیم پارک ... صالح و محمد علی هم بودند ... زنگ زدم ع.ا گفت نمی تونم بیام ... ایمان دیرتر امد ... ولی همین که آمد قابل تحسین بود ... رفتیم بالا ... شروع کوهنوردی با آدم هایی که بسیار دوستشان دارم ...  صالح هر قدمش را با یک استخاره بر می داشت ... کند بود خداییش ... همه چی خوب بود ... هر چه فکرش را کنی ... آز یک مسیر انحرافی رفتیم که کمی طولانی بود ... صالح کلا فحش داد بهم تو اون مسیر ... تقریبا 3/4 راه را رفته بودیم ... گشنه ام بود در حد خیلی ... بساط صبحانه را پهن کردم ... خیلی خوردم ... همه چی بود ... پنیر ، خامه ، نون ، چایی شیرین ، مربا ... داشت طول می کشید بالا رفتمان ... زیاد هم طول می کشید ... رسیدیم به تپه نور الشهدا ...  گردو می خواستم ... هادی هم پایه بود ... رفتیم بالا ی درخت ها ... کلی جمع کردیم ... دوست داشتم با تمامشان حرف بزنم ...  ایمان سر دلش ... هادی برای آشنایی بیشتر ، صالح برای مشکلاتش و محمد علی برای حس ش نسبت به من و آرش ... رسیدیم اردوگاه ... خیلی دیر رسیدیم ...  عکس های جالبی گرفتیم ... ایمان املت می خواست ... گرجه داشتیم ... تخم مرغ هم خریدیم ... آتیش درست کردیم ... کلی زور ردیم تا آتیش گرفت ... محمد علی رفت نوشابه خرید ... امد هیچ املتی وجود نداشت ... ناراحت شد فک کنم ... گفته بودیم 2 خونه ایم ... ولی ساعت 2:30 بود و ما هنوز آن بالا بودیم ... ساعت 3 بود فک کنم ... شروع کردیم بیایم پایین ... گوشی ایمان و گرفتم آهنگ گوش بدم ... صالح را کنار کشیدم تا باش صحبت کنم ... می گفت از کجا این قده از من خبر داری ... جوابش را ندادم ... دوست نداشتم رابطه اش با محمدعلی بدتر از این شود ... او هم مثل من گاهی گریه می کند بدون اینکه کسی بفهمه ... اصلا دوست ندارم این جوور گریه کردن رو ... اشکش را دیده ام ... آری صالح در راه مشهد برای من گریه کرد ... بخاطر ط.ر ، بخاطر عوض شدن ط.ر ... با ان حرف هایی که به من زد فهمیدم باید خیلی بیشتر از این ها به او نزدیک شوم ... او مادر ندارد ... او بخشی از مادرش را ندارد ...  می گفت محمدعلی با من بد رفتار می کند ... داشت کفرم در می امد سر این موضوع ... از صالح خواهش کردم که روی من حساب کند چه وقت شادی و چه وقت غم ... می گفت تو گوشی نداری ... نمی تونم پیدات کنم هر موقع که می خوام ... با ناراحتی گفتم زیر 8 ساعت ، حداکثر می تونی بام حرف بزنی ... ناراحت بودم از این جملش ... خیلی هم ... نمی توانستم با ایمان حرفی بزنم ... او نا امید شده از آرش ... مثل من از ط.ر ... خیلی دوست دارد رابطه اش با آرش بهتر شود ولی هیچ تلاشی نمی کند چون حس ش می گوید آرش نمی خواهد ... نمی خواهد به این رابطه پا بدهد آرش ... نمی دانم چرا ؟! واقعا چرا !؟ رفتم پیش محمد علی ... یه ذره شاکی بودم ... او نزدیک تریم فرد به ص.س است ... چرا صالح از او گله می کند ... محمد علی باید او را کمک کند ... حداقلش این که با او خوب رفتار کند ... می گوید نسبت به ص.س احساس مسئولیت می کنم ... این را خیلی دوست دارم ... این احساسش را ... به او گفتم اگر می خواهی از او انتقاد کنی و او را بزرگ کنی به قول خودت ، باید راه کار بذلری جلوش ... تند حرف زدن و انتقاد کردن هیچ سودی نداره ... ! با هادی هم صحبت کردم ... از او ملاک هایش را برای انتخاب دوست فابریک پرسیدم ... گفت : از خودش تعریف نکنه .... باهش راحت حرف بزنم .... به یه چیزی اعتقاد  داشته باشه ، مثه خدا ...  رو بازی کنه ، دزدو کلک نباشه .. اهل هیجان باشه .... اهل ریسک باشه ... درسش خیلی برایم مهم نیست ... ! بهش احساسم را گفتم ... گفتم خیلی درد می کشم که تو را دیر پیدا کردم ... گفت : من هم همین طور ولی مگه دنیا به اخر رسیده ... جالب بود حرفش .. راهی پیش رویم گذاشت ...  محمد علی داغون شد ... فلاکس ش را جا گذاشته بود ... له له شد این آخره راه ... ! خداحاقظی همیشه بد بوده برام ... دلم می خواست یه جوری نظر ایمان راجع به آرش را عوض کنم ... اما نه وقت بود نه حوصله ... گفت عکس هارا یه جوری به من برسان ... گفتم میارم در خونتون ... نمی خواستم بزارم فیس بوک اولش .. آخه به یه سری ها اصلا خبر نداده بودم که مییریم کوه ... احساس پشیمانی می کنم که چرا به م.ف خبر ندادم .. ! رسیدم خونه ... 2 تا دلیل بود که عکس هارو بر خلاف تصمیمم بزارم اف بی اولیش این بود که زورم می امد  برم پیش ایمان ... اونم برا یه سی دی! دومیش این بود که دوست داشتم بعضی از آدم ها بفهمند بدون آن ها هم به ما خوش می گذرد ... خدایا این گونه آدم هارا حفظ کن ... همین آدم های پاک را می گویم خدا جووون !
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۱ ، ۰۵:۲۸
امیر.ن
امشب واقعا خسته ام ... نرفتم دفتر ولی خیلی خسته ام ... خستگی ام را محمد علی هم حس کرد ... باید خوشحال باشم که یه سری آدم پاک رو دور خودم جمع کردم بریم کوه .... اما ناراحتم ... بابام داغونم کرد ... در حد فحش و اینا ... ط.ر ... دلیل دیگر خستگی ام اوست ...  محمد علی گفت خشک حرف زدی ... ناگهان گریه ام گرفت ... قطع کردم تلفن را ... گریه کردم ... با تصویری از ط.ر گریه کردم ... برایم سنگین است فراموش کردنش ... زیادی هم سنگین است ... کاش کنارم بود و می فهمید مرا ... می فهمید آشوب در دلم راا ... خدایا کمک کن مرا ... کس دیگری ندارم بتوانم باش حرف بزنم جز تو ... تو از تمام من خبر داری کمکت را می طلبم ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۰
امیر.ن
دیدی چی شد خدا جون ؟ دیدی ؟ گفت نمیام ... نمیام ... به همین راحتی ... به همین راحتی رو به دویتانش ایستاد و گفت نمیام ... چون ا.م.ش نیست من هم نمیام ... دیدی خدا ؟! دیدی چه کرد ؟من صب تا شب گاهی هم شب تا صب به او فکر کنم او حتی جواب تلفن من را هم ندهد ؟ من چون او را نیافتم با خاطراتش زندگی کنم و اوچون دیگری را یافت مرا فراموش کند ؟! برود و برای همیشه رفته باشد ؟ این جزو قوانین بازیست خدا ؟! این جزو رسم و رسومات بازی است ؟! اگر این ها جزو قوانین است من انصراف می دهم از بازی ات خدایا ... خودت مهرش را در دلم نهادی ، ناخواسته ... پیامبرت گفت : اگر کسی مهری به دلش بیافتد و مهرش را نمایان نکند شهید مرده است ... با مهرش کنار آمدم ، چون دست من نبود ... با نمایان نکردن مهرش هم کنار امدم ... 3 سال هم کنار امدم ... فرد دیگری را در بازی قرار دادی ... بازهم حرفی نزدم ... اما با این که پیش ما نمی آید چون آن فرد نیست در بین ما نمی توانم کنار بیایم ... خدایا اگر این گونه می خواهد ادامه پیدا کند ، من نیستم ... اگر این گونه بخواهد جلو برود گِل بگیر ... آری گل بگیر این دل را ... من هم سعی می کنم فراموش کنم ... فراموشی ... نمی دانم می توانم یا نه اما وقتی دیوانه می کند و زجر می دهد مرا باید فراموشش کنم ... منطق می گوید این را ...خدایا یا برگردان یا گل بگیر ... ! کمکت را می خواهم در هر حالتی ... امروز به خاطر این که به مدرسه باید روم در خانه ماندم ... چ خوب چ بد ... خوبش انجاست که تا ساعت 9 خوابیدم و می روم تا دوستانم را ببینم .... بد ش انجاست که هر چه بی کار باشم بیشتر به او فکر می کنم ... امروز در شلوغی شهر برای کسب روزی هم نیستم ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۱ ، ۰۶:۴۴
امیر.ن
چند تا موضوع برای ضایع شدن ...داشتم حرف می زدم ... می خواستم بگم قابلیت نمی تونستم بگم ... یادم نمی امد ... گفتم (Ability ) آرشی مخسرم کرد ... نمی دونم چرا این جوری شد ... داره هی زیاد میشه این مشکل ... خدایا گفتیم زبان مون خوب شه ولی نه در این حد که زبان مادری فراموش بشه ...گوشی ندارم... آبرو و زیرم می ره ... چ پیش دوستان چ پیش بزرگان کارت متروم افتاد زیر اتوبوس ... جلو یه تعداد زیادی از مردم رفتم زیر اتوبوس بیارم  ش  ! امروز یه 1جمله تو اتوبان صدر روی یه پل عابر نوشته بود ، خیلی دوس دارم این جمله رو به همهبگم  ولی نمی دونم چه جوری بگم ( فعلا ) ...  فقط برا کودکان نی ، در هر سنی استفاده داره : کودکان بیشتر نیاز به الگو و سرمشق دارند ، تا به انتقاد و عیب جویی  ... اگه از کسی انتقاد می کنیم چه بزرگا چه بچه ها  حتما یه پیشنهاد هم بدیم همراهش که چه جوری اون مشکلش رو حل کنه ... آروم بگیم بهش ... تند گفتن جواب نمی ده ( امتحان کردماااا ) اگه راه حل نداریم اصلا انتقاد نکنیم .ط. ر از محمد علی پرسیده ا.م.ش هم می اد ؟! گل بگیرن ... کلا ... اگه ا.م.ش نیاد و  ط.ر هم به خاطره اون نیاد  خیلی داغون می شم ... خیلی ...یه تیکه از یه آهنگ هست شرح حال من  ! خواستم بهت چیزی نگم تا باچشام خواهش کنم ... در ها رو بستم روت تا احساس آرامش کنم ... باور نمی کنم ولی انگار غرور من شکست ... اگه دلت می خواد بری اصرار من بی فایدس ... هر کاری می کنه دلم تا بغضمو پنهون کنه ... چی می تونه فکر تورو از سر من بیرون کنه ؟ ! ... طوری شده که اگه زدبازی هم تو خیابون بشنوم فک می کنم شادمهره ، خواجه امیریه ، بنیامینه  ، یگانه س !  یکی از آشنایان به خاک برگشت ... ! آن قدر بزرگ نشده ام که بتوانم در مورد مرگ هم حرف بزنم اما می دانم این قضیه برا همه هست ... چه من ... چه مادر و پدرم ... چه دوستانم ... چه آشنایانم ... این قضیه برا همه هست ...  اما زمان مشخص نداره ، برای هیچ کس ... شاید مانند بابای دانش و پرنیان زود ... شاید مانند مادربزرگ بابام دیر ... !روحشان شاد ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۱۷
امیر.ن
دقیق نمی دانم کی بود اما می دانم در سال 90 بود مدرسه بودیم ... شب بود  ... خسروی هم با ما بود ... باران می امد ... اولش شدید نبود ... تا سر خیابان بهار رفتیم ...  از پل عابر هم عبور کردیم ... نمی دانم او گفت یا من ... نتیجه بر آن شد که پیاده برویم ... از مدرسه تا جایی که جا داشت ... خسروی تاکسی سوار شد و رفت ... من ماندم و او ... با توکل به خدا رفتیم ... هر چه جلو تر می رفتیم بحث من و او داغ تر می شد ... می گفت دوست ندارد با آدم هایی که دین و ایمان کاملی ندارند زیاد بپره ... گفت : مثلا آدم هایی مثل ش.م یا م.ف هیچ نظری نسبت به خدا ندارند ، نماز نمی خوانند ، چون خانواده ی آن ها هم نظری نسبت به دین ندارند ، من  سمت مادرم  مذهبی اند ولی بابام خیلی نه ، ا.م.ش خانواده ای مذهبی داره ... طوری حرف می زد که حس کردم ا.م.ش را هم خون خود و خانواده اش می بیند ... نمی دانم چگونه شد که از آریا حرف زد ... گفت : آریا با همه گشته ...گفتم : منظورت فصلی بودنشه ؟گفت : اره ! با همه گشته ... با م.ف با ا.م.ش با تو با ح.ب ! با همه ... گفتم : منظورت اینه چرا با تو نمی پره دیگه ؟ گفت : اهووم ! ولی الان دیگه برام خیلی مهم نیست ... چون با دختر جماعت دوسته ... همین اذیت می کنه ... سکوت کردم ... نمی شد حرفی زد ... من هم با این جماعت بودم آن موقع ... رسیدیم سر دیباجی ... مادرش زنگ زد ... بهش گفت من دارم پیاده میام ... باران شدت گرفته بود ... ناراحت بودم ... خانه ی شان را تازه عوض کرده بودند خیلی بلد نبود آن دور بر را ...لباسش برای باران نبود ... حس می کردم سردش شده اما حرفی نمی زند ... باید وارد فرمانیه می شدیم ، ب گفتی ی او ... بارون خیلی خیلی شدید شد ... ! در حد موش و اینا شدیم ... من پالتو داشتم ...  گفت : نادر دیگه نمی تونم ، دارم یخ می زنم ... پالتو را در آوردم ... بهش دادم ... گرمش شد ... خودم هم اون یارو زیر پالتوییه تنم بود ... من عادت داشتم ... به زیر باران رفتن ... آز پله هایی داربست مانند به بالای پل رسیدیم ... گفت : دستشویی ... ! :دی ... آن وقع تازه پروژه پل صدر شرمع شده بود ... از شانسش دستشویی کمی جلو تر برای کارگر ها بود ... رفت تو دستشویی ... با پالتویی که برای من هم بلند بود چه برسد به او ... هر که دیگر بود به فحش می کشیدمش ... خوشبختانه شعورش رسیده بود و مواظب بود ... پاچه ی شلوار ها خیس بود ... می گفت از اتوبان باید رد شیم ... اونم جایی که ماشین ها با نهایت سرعت می امدند ... کمی جلوتر پل بود ... تصمیم گرفتیم از همان پله ها بر گردیم  از زیر پل دیباجی بریم ... به هزار بدبختی رفتیم تو فرمانیه ... واقعا بلد نبود آدرس خانه ی شان را ... زیر باران من با اووووووووو در کوچه های فرمانیه ... خیلی خوب بود از نظر من ... می گفت می خواهم دوستی هایم را کم کنم ... بدون حاشیه به درس خواندن برسم ... دوستان تمرکز را از بین می برند هرچند نا خواسته ... حرفش دزست بود اما اگر دیگران می فهمیدند برایش جالب نبود ... حسم می گفت ... رسیدیم به دیباجی شمالی ... خسته شده بودم ... دیر وقت بود ... از دعوای بابا هم می ترسیدم ... گفت دیکه از اینجا به بعدش رو بلدم ... تو برو من هم می روم  خانه ی مان همین جاست ، کوچه ای ان ور تر ، قول بده با تاکسی بری ... خداحافظی غمناکی داشتیم ... برا من حداقل غمناک بود ... دوست داشتم پیشش بمانم ... اما از بابا می ترسیدم ... با ف.ع هم همچین ماجرایی داشتم ... بعدا می نویسم ... الان خسته ام این ها را نوشتم که هیچ وقت از یادم نرود ... چون از ان شب به بعد دیگر با هم حرف نزدیم ... تا الان ... امروز آرش هم قرار گذاشت ... پارک ملت ... می توانستم بگویم نه ... نمی آیم چون هم کار داشتم هم اجازه نگرفته بودم ... سپردم دست خدا ... نمی خواستم بهش نه بگم ... به خونشون نزدیک تر بود نسبت به جمشیدیه ... راحت تر می امد خو ... صب پاشدم بابام گفت : برو پست ... کارت سوخت و بگیر ... سند ماشینم ببر ... زنگ زدم آق کریمی ... گفتم کار دارم ... یعنی پدرم کار دارد ... گفت من هم کار دارم بیا بهت بگم کجا بری چی کا کنی برام انجام بده بعدم برو خونه ... نمی خواد امرو بیای دفتر ... یعنی بهتر از این نمی شد ... عالی بود ... عالی تر از عالی ... رفتم پست گفت نیس مسئولش ... رفتم دفتر آق کریمی کارامو گفت ... تا 4 وخ داشتم برا کار اداری ... زفتم پیش آرش با 20 دیقه تاخیر ... تاخیر برای مادر ها حکم مرگ دارد چه مادر من چه مادر او ... حس بد داشتم نسبت به همین 20 دیقه ... چ خوب چ بد رسیدم بهش ... در پارک برعکس همیشه ، فقط پرنده پر میزد ... :دی گربه هم استفاده می کرد ... آقا روو دعوت کرده بود ص.ش ! بیا فلان پارک ... نمی دانم رفت یا نه ... اما دوست نداشتم برود ... حس بدی داشتم ... مادرش اجازه نداده بود ... شوق رفتن داشت یا از بی هدفی خسته شده بود ! نمی دان کدامش ! به سمت ونک می رفتیم ... می گفت برو ... خاطرات آن شب بارانی برایم زنده شد ... همین طور رفت تا دم خونه ی ف.ع گفتم نمی روم ... کاملا دل وار می خواستم همراهی کنم او را ... تا دم ماشین مادر یا تا دم خانه ... زنگ زد مادرش ... مادر نمی اید ... من تو دلم ( ییسس یسس ! )  نتیجه آن شد که پیاده برویم ... آرشی هم مانند دیگری بلد نبود مسیر را ... بلد بود اما نه بسیار ... با شک و تردید  رفتیم ... از کنار اتوبان ، باز هم مثل آن شب ... جالب بود ... گیر داده بود که تو با چی بر می گردی ... نمی دانست من امدنم هم را با خدا هماهنگ کرده بودم ... ته ته ش این بود که راهی که امده بودم را برمی گشتم دیگر ... تا ان جا رفته بودم ... دلم برای اریا تنگ شده بود ... حتی از دم پنجره هم راضی بودم ببینمش ، اما از طرفی ناراحت شدم ... من بودم می امدم پایین ...  به آرش گفتم برو بالا من می رم ی جوری ... مگر می رفت ؟! ... از من اصرار از اون انکار ... گفت من می رم ولی قول بده با تاکسی بری ( همچین گفت با تاکسی انگار خر هم می شد سوار شی ) آو رفت من هم رفتم ... این دفعه خداحافظی دلگیر نبود ... اما این که آریا پایین نیامد خیلی آذیتم کرد ... ! خداحافظی دگیر نبود ... پایان دیدار دلگیر و غمناک بود ... !  خدایا بازهم شکرت ... سپردم به تو ... درستش کردی ... به بهترین شکل هم درستش کردی ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۱ ، ۱۰:۴۲
امیر.ن
آ.د ، آدمی که دیر پیدایش کردم ... ! حسرت می خورم ... متاسفانه میگه نسبت به آ.خ راضی ترم ... بعدش می گه آرش که از همش بهتره ... خودش خواستا ... یه کی امد خوند به من ربطی نداره ... هنوز نه به باره نه به داره به من میگن سیم دندون ... سیما هم شنیدم ... با این وضعیت پیش بره من نمی خوام ... هیچ کی نظر مثبت نداره ... جز معدود آدمی ...  به عماد می گم تلویزیون پیش از یک ساعت ممنوع برا چشمات ضرر داره ... برگشته می گه برو تو دندوناتو درس ... سیم پیچیه چیه ؟! همونی که میگی .... :(( امروز میرم پیش دکتر زرنگار نامی  ... ط.ر می گفت 5 6 تا از بچه ها رفتن پیش همین ...آرش عمو طلب کرد ...  اونم تو جمشیدیه ...  م.ا میگه : من و تو حق نداریم آدم ها رو خوب یا بد صدا کنیم ... حرفش به فکر فرو برد مرا ... به ص.س زنگ نزدم ... احساس بد قولی بهم دست داده ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۱ ، ۱۱:۱۱
امیر.ن
دیشب ، حدود ساعت 12 یادت افتادم ... اره یاد تو وخاطراتی که با تو دارم  افتادم .آز همان سال دوم ، از همان موقع که به من گفتی : مگه تو خودت امام زاده ای ؟! تا همین آخرین باری که با ان مرتضی و اقا جواد مرا بردی بیرون .  کشیدی کنار مرا گفتی : مگه تو امام زاده ای خودت که به بقیه گیر میدی ... ولشون کن سال تحصیلی شروع شد ... حس بد داشتم بهت ، بخدا اگه می دونستم اینقدر گریه خواهم کرد برات هیچ وقت حسم خوب نمی شد نسبت بهت .من بردی تو دفتر مدیر ... هیچ کس این کار را نمی کند .سر کلاس نوشته ی چرت من به خجسته را گرفتی ، خواندی ، فهمیدی دارم غرق می شوم در باطلاق .آمدی برای اولین بار درب خانه ی ما ... من با شلوارک امدم پایین گفتی بشین تو ماشین ... نشستم ( با تمام حس بدم ) برگه هایم را دادی ، گفتی بدون این برگه ها می خواستی بیای امتحان بدی ؟ خندیدم ... کمی از دختر ها پرسیدی ... تازه شروع کمک هایت بود ... گفتم خرما بابام برات گذاشته کنار گفته بدم بهت وقتی امدی در خونه ... گفتی نمی برم ... گفتم دعوا می کنه اگه نبری ... گفتی به من چه ... گاز دادی تا سر کوچه رفتی ... من رفتم بالا خرما را اوردم ... دیدم دنده عقب گرفتی ... خرما را از دستم گرفتی و رفتی ... من بردی در کلاسی خالی سوال می کردی ، من جواب می دادم . کمک می کردی گویا . گفتی بهم نماز هامو بخونم ... می خوندم ... قبل از اینکه بگی نمی دانم یه بار برای چی ماندم در مدرسه ... کارم که تمام شد گفتی بیا با من بریم ... بهترین شب بود برام با بابام هم تا حالا اون جوری بیرون نرفته بودم ... بابام هم تا حالا اون قدر تحویلم نگرفته بود ... کلی حرف زدیم ... از همه چی از همه کس ... برایم عالی بود ... تازی می فهمیدم کی هستید شما ... گفتی اگه من بابات بودم کلی هم حال می کردم بچه به این خوبی داشته باشم ، فقط مواظب بودم دور خلاف نره ، این حرف رو سر میدون محلاتی بهم زدی  ... رفتیم بهم شام دادی ... هیچ وقت فراموش نمی کنم آن شب را ... اون همه حرف که با من زدی ... آن شب موقع خواب بهترین احساس را داشتم ... چیزی که ارزو داشتم پدرم برایم اجرا کند را تو اجرا کردید ... روزی دیگر هم با هم از مدرسه به طرف خونه هامون امدیم شما خسته بودید ... در راه رفتیم عمو حسین شما آب پرتغال و آناناس من آب هویج و بستنی ... آین بار به حساب من بود ... باز هم عالی ، عالی تر از عالی یه روز سر کلاس بزنگ 5 ام بخاطر حرف زدن بچه ها رفتی بیرون ... داغون داغون شدی ... مثل هیچ وقت بودی ... آخر های زنگ 6 ام بود که امدی تو کلاس ... درس ندادی ... از پنجره بیرون را نگاه کردی ... زنگ خورد ... بچه ها با شک و تردید رفتند بیرون ... تو همچنان بی حرکت ... من و فرشته ماندیم ... من برای حرف زدن ... او ببخاطر کار کلاس ... هم من هم فرشته سرویس داشتیم ... او 10 دیقه ماند و سپس با ف.ا رفت ... من ماندم و شما ... بودنم را حس کردی ... بعد نیم ساعت دیدم تا صبح هم دم در کلاس بایستم برایت مهم نیست ... نوشتم ... روی تخته نوشتم .... یادم نیست چی نوشتم ... ولی اون روز دلم خیلی پر بود ... دلم می خواست دوباره بیای با من حرف بزنی ... این تیکه اش یادم می اد که گفتم  ازتون بدم می امده ولی الان نه ... نوشتم و رفتم ... رفتم کلاس طبقه ی پایین تو ... گریه کردم کلی ... منتظر بودم بیایی سراغم ... نیامدی ... گریه کردم ... 1 ساعت کامل ... نیامدی ... گفتم برم خانه ... سرویس رفته بود ... ساعت 5 بود فکرکنم من داشتم جدا می کردم خودم را از دختری که دل بسته بودم بهش ... به کمک تو ...  یه روز امدی ... زنگ 3 و4 با هم کلاس داشتیم خیلی خسته بودی ... طوری که از چهره ات فهمیدم .. گفتم چرا داغون ؟ گفتی دیشب شمال بودم اصلا نخوابیدم ... کلاس تمام شد همه رفتند ناهار ... شما خوابیدی ... دلم نمی خواست برم از پیشت ... کنارت نشستم ... کمی پا می دادی گریه می کردم ... دلم پر بود ... خوابیدی ... رفتیم ناهار ... باز هم نشد بهت بگم ... دل حرف را ... تو عید بود ... امدم در خونتون ... از رابطه با ماما بابا گفتم برات ... از عماد ... از این که اونا رفتن مسافرت و من نرفتم ... کمک کردی ... حرف هایی زدی که من تا تهش رفته بودم ... البته فک کنم ... گفتی درست عالی نیست ... همین داغونم کرد ... اما مثله همیشه بعد از یک روز در فکر رفتن ... دوباره امید گرفتم ... بیشتر خوندم ... از طاها گفتی... از کامنتش در فیس بوک ... گفتی امتحان سختی در پیش است ... نمی داننم در طول امتحان ها بود یا نه ... بردی مرا بیرون ... دوباره ... ساعت 10:30 بهم ناهار دادی ... یادم نیست به چه دلیل ... پول نداشتی ... کارت عابر بانک بهم دادی ... رفتم پول گرفتم برات ... این خیلی برا م جالب بود نمی دانم چرا ؟!!! ... اپولو ... یه چی تو همین مایه ها ... چه ساندویچی بود ... کلی حال کردم ...  از ایمان گفتم ... از کاره ساندویچی گفتی .... از پورشه سوار ها گفتی ... از دختره گفتی ... گفتم یخ می زنه به زودی ...اون دفعه که باب بابا دعوام شده بود گریه می کردم .... زنگ زدم بهتون بابام امد گوشیو گرفت ... قطع کردم ... بعدش خجسته زنگ زد ... مشکوک بود اولش ... بعد از ایمان گفت ... بعد ها فهمیدم آریا از طرف شما زنگ زده ... یه جمله قشنگ بهم گفتی : حالا این که من بودم .... فک کن خددا هواتو داشته باشه چی می شه  ! دیشب این ها به یادم امد ... همه اش ... ناگهانی ... بی خود دیشب گریه کردم ... خیلی بیشتر از ان چه فکر می کردم گریه کردم ... عماد هم فهمید ... بالشتم به کل خیس شد ! الان هم از وقتی شروع کردم به نوشتن این ها گریه کردم ... مسخره است نه ؟! ... هیچ کس خونه نیست ...در تنهایی گریه خیلی حال میده ... این هارا نوشتم که خالی شوم که اثبات کنم من هیچ کس را نداشتم ... هیچ بزرگتری جز شما را نداشته ام که راحت بتوانم باش حرف بزنم ... کاش می توانستی این هارا بخوانی ... بدون این که بهت بگم بیای و این ها را بخوانی ... بفهمی چه قدر مهم هستی ... حداقل برای من بی کس ...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۳۸
امیر.ن