دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب
بعضی وقت ها آدم های نزدیک ، حرف هایی می زنند که در همان لحظه واقعا اذیت کننده است . آری همین مادر و پدر ، برادر و حتی دوستان نزدیک . دست می گذارند روی هرچه نباید و فشار می دهند . اسمش را گذاشته اند نقطه ضعف ... !!! بعضی فقط ها نمی دانند چه سخنی را باید کجا بگویند ، در جمع یا خلوت  اصلا باید این حرف را به زبان بیاورند یا نه ، با بی توجهی آدم را در جمع کوچک و خرد می کنند و من تنها به یک چیز فکر میکنم در آن لحظه ... ! ترک جمع ! رفتن به خلوت خود . بله نه به ابر می توان گله کرد و نه به دریا ... ! که چرا خشک است این دنیای تو هنگامی که در نظرت جنگلهای  دیگران می آیند . نمی توان گله کرد و  باید به ستارگان بیابان خود نازید  .  اون موقس که نمی تونی خودتو کنترل کنی ، توهین شده بهت ، چه می دونم چیزی گفته که نباید می گفته و هزار تا حالت دیگه ، من که تو این جور شرایط دپرس می شم و فقط جمله ی مکرر آدم ها که میگن تحمل کن از یادم می گذره ... ! من که نمی تونم تحمل کنم خدا ... ! باز نصفه شبا میام سراغت و سخن میکنم ... ! خوبیه این جا اینه که بالکن ! داره . به راحتی می شه بدون این که کسی چیزی بگه یه ساعت پیش تو باشم ... ! به قول آن دوست تو که همه حرفتو با خدات می زنی دیگه آدم هارا چه می خواهی ؟!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۰۰
امیر.ن
کسی نمی پرسد به کجا می روی . از نظر سوسیولوژی! هم نباید بپرسند ، یعنی رفتار خود من به شخصه کاری کرده که کسی برایش اهمیتی ندارد . تندروی می کنم که این گونه احوالاتشان را نسبت به خودم شرح می دهم . بعید می دانم رفتار اینان از روی عمد باشد. خوبی روز تعطیلی مدارس به تعطیل شدنش نبود! به نهار نصفه و نیمه ای بود که ع.ط و  رفتارش به ما خوراندند ! مانند یک ناسزای بزرگ بود که به ما داده شد ، چنانکه خدا هزار و اندی پول دادیم و کاملا  سیر نشدیم . شب آن روز هم برایم از آن جهت عالی بود که به یک ز چندین و چند هزار ارزوی خود رسیدم . آری بودن در جمع این بچه ها خواسته ی من بود آن هم به مدت 2 سال . اوایل سال سوم هم آن گران با حرف هایش در مورد ع.ط و م.ش این خواسته را شدیدتر کرد ، صرفا جهت اطلاع ! اصفهان ... یادداشت خاطرات خانواده باشد برای تو . دلم می خواهد از سال دوم بگویم ، راستی تا یادم نرفته از احوالات تلخه محمدمان بگویم که خیلی غموار گله می کرد که چرا این نوشته هارا برایم فرستادی و آنچه داشت به فراموشی سپرده می شد را زنده کردی . به من که باشد اصلا حرف او را باور نمی کنم حداقل برای من که این طور است هیچ گاه  هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم . مزاح جالبی است فراموش کردن او ، او هایی که عموما بهشان دسترسی داشته ایم  ولی همیشه مانعی هم کنار این دسترسی بوده برایمان . نامردی نکنیم ، همه ی ما – من ، کناری ام و شما ها – تا جای مناسبی برای خواسته ی مان برداشته ایم قدم ها را اما ناگفته نماند که هیچ گاه به آنچه دوست داشته ایم نرسیدیم . همیشه جنگیده ایم ، جنگ پنهان ، جنگ با خود ، جنگ بی دشمن ، جنگی بی پایان . اردوی اصفهان را تا به حال ننوشته ام . وسط خراب کاری هایمان بود . میان بی خیالی های آی سلطانی می چرخیدیم و می گشتیم . در اولین دورهم جمع شدنمان برای نماز ظهر ، فکر کنم ، آی سلطانی گله کرد از همه .  تذکر بی نظمی در کارها ، تاخیردر جمع شدن ها و همین موضوعاتی که همیشه و همه جا بوده . یادم می آید پشت خوابگاه ما ! زمین آسفالتی بود مناسب گل کوچیک با همان توپ قرمز و کوچک من که الان بالای نرده های دیوار گیر کرده . آقای اربابیان ، ف و بعضا ع.ب و ش.ز ؛ این ها را یادم می آید که بودند . بخش مهم دیگری از این ها که یادم می آید مربوط می شود به بازی ای به نام صندلی داغ ! تنها دو سه تیکه از ان را یادم است یک آن جا که او از ش.ز تعریف کرد و گفت نسبت به اوایل سال خیلی بهتر شده و هرچه گفتید به او انجام داده و به اصطلاح ، خودش را درست کرده . دومی اش هم بر می گردد به گل و بلبل بودن آقا فرشته ! یادم است دایره کامل چرخید و تو را  کسی بدی نگفت . آخری هم حرف آی اربابیان به من است : نادریان آدمی است که برای رسیدن به خواسته هایش به راحتی دروغ می گوید . هیچ گاه نفهمیدم چرا این گونه گفت . هدفش چه بود که در آن جمع این گونه گفت . یک قسمت دیگر را هم بگویم می شود آنجا که در راه بازگشت به ایستگاه قطار اصفهان ، سوار بر اتوبوس ، آن انتها  ، ما سه تا ... ! بقیه اش مال خودم و خودت ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۵۹
امیر.ن
درد دارد ... ! درد دارد دانستن این که او به  تو نمی گوید چون آن قدر پر هست که تو را هم لبریز کند ... ! درد دارد ... ! درد دارد صحبت با آدم هایی که تو را دوست دارند ... ! درد دارد بودن با آدم هایی که وقتی به تو  می رسند من برایشان هیچ خواهم شد ... ! درد دارد ... ! درد دارد جدا شدن از این وابستگی ها ... ! اما از دست ندادنشان ... !خود سازی درد دارد ... ! خلاصه ی حرف هایی که نوشتم و پاک کردم این است ... ! خدایا کمک کن ... ! اول آن هارا .. ! بعد ما ی تقریبا من را ... ! سلام!حال همه‌ی ما خوب استملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویندبا این همه عمری اگر باقی بودطوری از کنارِ زندگی می‌گذرمکه نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد ونه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! تا یادم نرفته است بنویسمحوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بودمی‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن استاما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهیببین انعکاس تبسم رویاشبیه شمایل شقایق نیست!راستی خبرت بدهمخواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌امبی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!بی‌پرده بگویمتچیزی نمانده است، من  (شانزده ساله) خواهم شدفردا را به فال نیک خواهم گرفتدارد همین لحظهیک فوج کبوتر سپیداز فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذردباد بوی نامهای کسان من می‌دهدیادت می‌آید رفته بودیخبر از آرامش آسمان بیاوری!؟نه ( آقا) جاننامه‌ام باید کوتاه باشدساده باشدبی حرفی از ابهام و آینه،از نو برایت می‌نویسمحال همه‌ی ما خوب استاما تو باور نکن!!!!" سید علی صالحی "
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۴۷
امیر.ن
دلم تنگ شده خو ... ! دلم تنگ شده برا امیر گفتنت ... ! کلا تو گوشمه : امیر ، سردته ؟! ... ! :(( :)) دلم می خواد بیای ... ! بزور من و از این بازی در بیاری ... ! عین اون شب ... بریم اوجا بعد بگی امیر ، سردته ؟! - : گرمای وجودت کم شد یهو .... ! یکی بزنی زیر گوشم : چرت و پرت نگو ... ! گیر کردم ... ! رسما تو باتلاق خودم گیر کردم ... ! دست و پا می زنم بیشتر می رم تو ... ! دست و پا می زنم گندش بیشتر در میاد ... ! لکه های سیاه ... ! همون هایی که حک شدن ... ! بیشتر خودشو نو نشون میدن ... ! مطمئنم الان می گی بهتره که ... ! و من می مانم و جنگ ... ! و من می مانم و یک هزار گناه روزانه ... !  دردم ایناس ... ! همین هایی که مرحله ی صفر بازی ست ... !  همانا شش کار مقدمه ی نافرمانی نسبت به خداست : حبّ الدنیا ، حبّ الرئاسه ، حبّ الطّعام ، حبّ النّساء ، حبّ النّوم ، حبّ الرّاحه :(( تنهایی که به نظرم می رسد برای این مشکل ها ، خدمت کردن است ... ! حرف آی صنیعی ... ! ما هیچ راه نداریم جز خدمت به دیگران ... ! پ.ن : فوق فوق قضیه این ه که 10 تا امیر می گی ... ! ضبط می کنی ... ! من عین دیوانه ها گوش می دم ...! شاد می شم ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۸
امیر.ن
دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شدچشم حرامی با حرم روبرو شدبیا برگرد خیمه ای کس و کارممنو تنها نگذار ای علمدارمآب به خیمه نرسید فدای سرتحسین قامتش خمید فدای سرتاز تو خبر دارم با دستای خونیزهرا وساطت کرد تو میدون بمونیتو که پیرم کردی ای پناه منزمین گیرم کردی ای سپاه منپیر شده برادرت فدای سرتخونه چشم خواهرت فدای سرتیک نود و نه دانه ای شده بازیچه ی دستانم ... ! . . ..نمی دانم چرا دلم را تکان می دهذ ... ! چرا چشمانم را می گریاند ... ! خداوندا ، مگیر زمن این فرصت هارا ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۳۹
امیر.ن
دلم می خواد مثه اون دفه واسه نماز صب برم یه صحن ... ! بشینم رو به روی گنبد ... رو اون فرشا ... نماز صب بخونم ... ادعیه ... و نهایتا کمی حرف ... کمی امام را بنشانم کنار خودم ... حرف بزنم ... باز هم مانند دفه ی قبل زار زار گریه کنم ... ببینم باز هم مرا پاشخ می دهند ؟ امروز یاد اون روز افتادم که آن گران یه ترک گذاشت و هنگامی که برای خرید کتاب رفت من گریه کردم ... ! هوا تاریک بود و نمی دید چشمانم را ... ! واقعا دلم امام رضا می خواست آن موقع ... ! اما با همان گریه ی تند و کوتاه سر دلم را شیره مالیدم ... ! اما امشب را چه کنم ... ! باز این ترک را گوش دادم ... ! و خروار خروار نیاز برای بودن در صحن او مرا خرد می کند ... ! خدایا ... ! اماما ... ! چرا این گونه می کنید ... ! مگر چه قدر طاقت دارم ... ؟ محسن چاوشی ... ! ابیات او هم هوایی می کنند ... ! من صحن صبح را می خواهم ... ! من امامم را برای کمک می خواهم ... ! یه جمله است امروز داغونم کرد ... زخم هایم با طعنه می گویند دوستانت چه با نمک اند ... ! وای خدا وای ... ! از معلمین گرفته تا نزدیک ترین ها ... ! همه و همه ... ! چه می شود تو را خدا ... ؟! چه مانده که امتحانش کنی خدااااااا ؟! در سجده بپای تو هزاران آدمجاروکش تو هزاران مریممحتاج دعای تو هزاران خاتمای شاه گدای تو هزاران حاتممن نیز یکی از این هزاران توام آقاهرچند به این کو و به آن کو نزدمهر چند به این سو و آن سو نزدمپیش تو به آفتاب هم رو نزدم آقادر صحن تو من اگر که جارو نزدممشغول غلامی ی غلامان توام آقادیگر از راه دور با حسرت اسمتان را صدا نخواهم کردسر سجاده مثل مادر خود یارضا یا رضا نخواهم کردمادرم گفته که التماس دعا من فقط گفته ام که محتاجمتو یقینا شنیده ای من هم هیچ کس را دعا نخواهم کردپ.ن : از برق چشمانت سخن می گفت معلم ... ! همین امروز ... ! همین جوری ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۵۷
امیر.ن
شور نوشتن نیست ... ! شوق نوشتن نیست ... ! لبریز است اما بیرون نمی ریزد ... ! نویسنده ایراد دارد یا خواننده ... ؟ وقت تنگ است یا دل رمق ندارد ... ؟ خسته است یا امید ندارد ... ؟ خوب است یا تظاهر به خوبی می کند ... ؟ می خندد و سرش درد می کند ؟! می گرید و در دلش می خندد ؟! آخر این زندگی است که او دارد ؟! آری ! نویسنده ایراد دارد ... دلش رمق ندارد ... امید نیز ... تظاهر به خوبی می کند ... می خندد و در درد می میرد ... می گرید و در دلش مس خندد ... ! می گفت دیوانه ام ... ! پیش گویی اش هم مثل همه چیزش خوب است ... ! خوب ترین ... ! :| :( :) دستم به نوشتن نمی رود ... فکر هنگام خواب  را ترجیح می دهم ... بر عکس همیشه ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۵
امیر.ن
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو می گویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...جواب می شنوم ! خدایا بینی که او هم رسید ! خدایا بینی که او هم بالید ! خدایا بینی که او هم رهید ! رست از خوب نیستم های مکرر ! شکرت دل ! دل ! دل ! آنچه گرفته ... ! آنچه نمی خواهد شاد باشد ... ! آنچه نمی گذارد فریاد برآورم ... ! آنچه همه باعث سکوت من است ... ! گاهی اوقات سری به عکس ها می زنم ... ! بلکه کمی رابطه ام ، حرف هایم را با دبوار کمتر کنم ... ! بلکه کمی حکومت را از دست دل گرفته بگیرم ... ! اما زهی خیال باطل ... ! بیست عکس بیشتر نبود ... ! بیش از ساعتی بود که مشغول همین چند عکس بودم ... ! مانند دیوانه ها خیره می شوم به عکسی و اشک می ریزم ... ! اما دریغ از کمی تغییر روحیه ... ! بدتر هم شد ... ! هواییی می شود این جسم ... ! کمی مارا هم یاد کنید ... ! دعا کنید ... اندکی ... ! هرکس به طریقی دل ما می شکندبیگانه جدا دوست جدا می شکندبیگانه اگر می شکند حرفی نیستمن در عجبم دوست چرا می شکند
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۲۴
امیر.ن
خواستی بکشیم روزی دوبار از کنارم فقط رد شو ... ! مث همین روز ها که رد می شوی و تنها سرت را پایین می اندازی ... ! تنها عبورکن ... ! . ...ممنونم ازت تقریبا ... ! من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا ... ! تو نشنیده گرفتی هرچی که شنیدی از من ... ! بود و نبودم انگار فرقی واست نداره ... ! این همه بی خیالd ........
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۵۹
امیر.ن
و باز هم دعوا ... ! سر ثواب ... ! ُسر 100 تای دیگه ... ! سر این که باز هم نتونستم بگم به من چه ... ! سر این که تحمل ندارم یکی بهم بگه نمی تونی ... ! سر این که من خرم ... ! بخواهم بگویم چه گفتند ... ! می شود همان حرف های تکراری که اصلا جالب نیستد ... ! آی نغمه می گفتند هر کار می کنی رضایت آن ها والا تر است ... ! مثالشان هم آی بحجت بودند و پدرشان ... ! ایشان نیز صبر را پیشنهاد کردند ... ! خاطره تکرار می شود ... ! اما این بار بدون باران ... ! شامم زدیم ... ! کلی فاز پنهان بود جز اون قسمتی که گفت : نادر بی خیال شدم ، دیگر برایم مهم نیست که چه می شود در مدرسه ... ! نمی دانم چگونه راضی اش کنم ... ! چگونه همراه ش کنم با خودم ... ! حرف جالب تر دیگری که زد : رفاقت را هم بی خیال شدم ، به او هم نمی رسم ... ! :(( :))ا.م : فرشته از آسمون اومد پایین و گفت:ازین دنیا چی می خوای تا برات برآورده کنم گفتم: خودت می دونی چی می خوام گفت: نگفتم که تمومه دنیا رو !من :  فرشته اومدی از دور     چطوره حال و احوالت؟یکم تن خسته ی راهی    غبار رو پر و بالتفرشته اومدی از دور          ببین از شوق تابیدممیدونستم میای حالا        تو رو من خواب میدیدمچه خوبه اومدی پیشم        تو هستی این یه تسکینهچقدر آرامشت خوبه             چقدر حرفات شیرینه فرشته آسمون انگار                         خلاصه ست تو دو تا بالتتو میگی آخرش یکشب                      میان از ماه دنبالتمیان میری نمیمونی                       تو مال آسموناییزمین جای قشنگی نیست               برای تو که زیباییتو میری آره میدونم                          نمیگم که بمون پیشمولی تا لحظه ی رفتن                      یه عالم عاشقت میشم
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۰۳
امیر.ن