دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

دفتر هذیان تب عشق

بگشا دفتر هذیان تب عشق مرا تا بدانی که چها بر دل بیمار گذشت

آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
برگرد خاک می گشت
گرد ملال او را
از چهره پاک می کرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج نازپرورد
سر را به سنگ می زد
خود را هلاک می کرد

بایگانی
آخرین مطالب
دلم گرفته خدا ... ! دلیل ش را خودم هم نادانم ... ! نمی خواهم مثل دفعه ی قبل! خالی شوم ولی یک خواهش ... ! بگذار دست دیگران را بگیرم .... ! یا بگیریم ... ! اول از همه مادر و پدر ... ! آری تنها می خواهم دست دیگران را بگیرم ... ! حداقل کمکی که می تونم و بکنم ... ! آز یه دید واقعا بزرگه خواستم ... ! و از یه دید دیگه اصلا خواسته ای نیست ...  ! آری برای تو ... ! برای قدرت تو هیچ است ... ! دیگران  را کمی به من ببخش ... ! من خوشحالم ... ! بابت هر آن چه به من ندادی ... !من موتوشکرم ... !بابت هر آنچه به من دادی ... ! زده به سرم ... ! از پهنا ... ! دلم تنهایی مطق می خواهد ... ! راه رفتی طولانی و مرور گذشته یک ساله ام ... ! راه رفتی طولانی تر و چیدن کمی آینده ترم ... ! احساس می کنم کم گذاشته ام بعضی جاها ... !احساس می کنم کم تر گذاشته ام برا ی بعضی ها ... !امروز واقعا حالم گرفته شد وقتی دوباره رفتم و یه سری از این پست های ناامید کننده و کاغذای نا امید کننده تر رو خوندم ... !مرگ را ملاقات کردم گویاااا ... ! یه هفته دیگه تموم میشه خدا ... ! نکن این کارو با من ... ! من بدون این جماعت چی کا کنم ... !؟ با جمع بودن ولی نبودنم چی ؟! بعدا بیشتر ... م ی ن و ی س م خدایا باز هم کمک ... ! آی جواهری !!!! امدن تو چشای من نیگا می کنن می گن : ناااااادرییی ان ؟! (من و می گی ؟! با مویه ؟! ) خنده ای نمی دونم چ مدلی زدم ... !ادامه دادن ایشون با حرفاشون .......... ! :(( :)) واقعا نمی دونستم بعد اون حرفش بخندم و خوشحال باشم یا باز بترسم از ... ! پ.ن : تا کی به هم نیگا کنیم ؟!  هر کدوممون باید قدمی برداریم ... ! نباید ؟!
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۷:۴۷
امیر.ن
بنده گفتم گریه می خواهم اما نه بوسیله شیطان پرستان ... ! سر صبح ... ! با تمام امید ... ! با دیدن نصف این فیلم ... ! سر درد گرفتم ... ! گفتم فیزیک می نویسم .... ! اما نشد ... ! رفتم بیرون ... ! وضو گرفتم .... ! قران خواندم ... ! ص 197 ...! گریه ام گرفت ... ! زنگ خورد ... ! قرار نبود این گونه شود ولی شد ... ! 30 دقیقه در کنار آی نغمه کاملا بی خود گریه می کردم ... ! بار ها و بار ها خواندم ان صفحه را ... !و در مقابل چشمانم حرکات و حرف های بی اساس این ها می امد ... !اصلا فک نمی کردم اشکمو این جوری در بیاری خدا مثل همیشه .... ! مثل همیشه ... ! دوستانم از کنارم رد می شوند ... ! من در خودم بودم ... ! همین دوست ... ! امد نزدیک و به لحن خاصی گفت ... ! نزدیکش نشوید ... ! پارس می کند ... ! پشت سر او دیگری گفت ... ! دکتر چرا نمی برید او را ... ! و من به این فکر می کردم که زخم هایم چه می گویند ... ! آن ها هم با طعنه می گویند ... !خدایا ... ! سردرگمی میان زمین و آسمان ... ! بی هویتی نسبت به او میان آب و خشکی ... ! نفهمیدن این رابطه ها ... ! همه و همه باعث ندیدن او می شوند ... ! حسم می گوید او هم تاب تحمل مرا ندارد ... ! برای بار دوم استفاده می کنم از این جمله ... ! گل بگیر خدا ... ! می دانم بعد ها پشیمان می شوم ... ! اما رابطه اش را بادیگران خراب می کنم گر بیشتر از این برم جلو ... ! کلی به فکرت بودم و این آهنگ مرور می شد ... ! پروسه ی سختیه گل گیری ... ! انگاری من زیادی امدیگه واسه تو عادی امدیگه منو دوست نداریبگو واسه تو من چی امچرا فرق ندارهبود و نبود من براتحرفی نمونده تو چشاتدوستم نداری می دونم گاوی دیگه ... ! گاو حداقل کود می ده ... ! تو هیچ خاصیتی نداری ... ! یه وخ نفرستی هوا از پشت اون میز ... !با امریکا و ژاپن نجنگی یه وخ  ... !  اپولوت نره هوا بخوره به کهکشانای دیگه ... ! فک کردی با        نون خوردی ؟! مگه من مامانتم ... ! جم کن برو ... ! برو که به درد هیچ کاری نمی خوری ... ! و این داستانیست تکراری که من و بابام داریم ... ! آلان می فهمم حرف آی سلطانی رو ... ! گرمای تب انگار درونیه ... ! با گرمای ورزش فرق داره ... ! خدا یا من به پدر فقط گفتم نه ... ! تو همون لحظه فقط ... ! بعد رفتم کاراشو کردم ... ! کمی کمتر زجر بده خداااااااااا ... ! دیگه تکرار نمیشه ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۱۴
امیر.ن
اکنون چهار سال تمام است که باران می بارد بر زمینی که سراسر بلوط است و اُکالیپتوس است و سپیدارهای بلند! درخت سیب است و انجیر است و زیتون... کلاغی بر شاخه انجیری نشست و ما در چنین هشت ماهه گی دگردیسی مان در قالب انجیری خورده شدیم! تو با من بودی و من با تو! تو در من بودی و من در تو! و هنوز کلاغ سیاه نبود! بلوطِ تنومند، توصیف نمی شد! وعطر اُکالیپتوس نامی نداشت! باران، خیس نمی بارید! سیب میوه نبود  وانجیر، بی نامِ انجیرشب را به روز می کشاند و روز را به شب و زیتون نمادِ هیچ چیز نبود، که توصیفُ اسمُ استعاره و نمادُ رنگ، نیاز انسان بود و انسان نبود... هنوز! مُردیم همراه با یک کلاغ در ساحل یک روز خشک، تا این پایان دگردیسی مان باشد... برای زایش نهائی انسان در هیئت آشنای این روزها مُردیم... - آری - و زمان همچنان بی نام،  در چرخه مقتدرات می گذشت!...  دلم گریه می خواهد ...  ! نداریم کسی را که مرا درک کند ... ! چرا خدا ... !؟ دستم به تو نمی رسید ... ! حتی در آن بالا هم ... ! کمک کن همه را... ! من کبوتر نیستم ... ! اما مگر کلاغ سیاه بال ندارد ؟! پس چرا به آسمانت راه نمی دهی ... ! شوق دیدنت می میراند ... ! مرا ببر ... !  کمک کن من  را ... ! پ.ن :  بسترم           صدف خالی یک تنهایی است        و تو چون مروارید             گردن آویز کسان دگری
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۰
امیر.ن
هی امیر خان ... ! تلاش مکن ... ! تو هرچه  کنی نمی توانی با سرمای درونت مقابله کنی ... ! امیر آقا ... ! خودمونی بگم ، زور نزن ... ! تلاش تو برای رسیدن بی فایدس ... ! هرچه می خواهی  تلاش کن ... ! دیگران را کمک کن ... ! با همه باش ، به قول خودت ... ! آخرش تو را فاحشه می نامند مانند گذشته و تو به مقصدت هم نرسیدی ... ! آخرش باز هم تویی و همین عکس ها ... ! آخرش هم تویی و همین دلتنگ بودن ها ... ! 2 + 2 همیشه برابر چهار بوده ... ! آخرش 5 نمی شود گر 3 نشود ... ! جانم ؟ چی میگی !؟سرمای درون !؟بله ... ؟ سر چی ؟!مقصد چیست ؟!فهمیدم چه می گویی ... ! مگر بد است ... ؟! خدمت را اساس گذاشتم ... ! آشتباه متوجه شدی ... ! او مقصدم نیست ... ! او همراهم می تواند باشد ... ! بعضا همدرد ... ! همیشه آن معلم رک حرف می زنند ... ! اما من کی با همه بودم ... ؟! سر کلاس حرفی زدم حالا ... !عکس را مانند محرک بد است استفاده مگر ؟! دلتنگی او را مانند امید بد است بهره مگر ؟!برایم اثبات کرده ... ! آری خدایم اثبات کرده ... ! که 4 تنها جواب شنااخته شده است ... ! نا شناخته ها را نشانم داده ... !شازده ... !می گویم نمی دانی چه مرگت است ز همین جا خیزد ... ! وان گه که زنی دم ز یار ... ! دگر بار کنی خودت را بر خدا سر بار ... !؟ ایراد ندارد دینت ؟! ایراد ندارد نفست !؟ در کار خدا دست بردن ؟! تو ز کجا می دانی که اصلا این برنامه ی او نبوده تا من را  با خود بیشتر مانوس کند ؟! آنکه من میدارمش دوست ... نشانه ای برای یافت اوست ... ! پ.ن : به دیوانگان مانم ... ! :(( نفهمیدی چه شد دوباره بخوان ... !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۹:۴۵
امیر.ن
یکی هست، تو قلبم، که هر شب واسه اون می نویسمو اون خوابهیه کاغذ، یه خودکار، دوباره شده همدم این دل دیوونهیه نامه، که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمی خونهیه روز همین جا توی اتاقم یک دفعه گفت، داره میرهسکوته اتاقو داره میشکنه تیک تاک ساعته رو دیواردوباره نمی خواد بشه باور من که دیگه نمی یاد انگاردیگه حرفمم نمیاد ... ! آری گاهی اوقات دست زدن به گرد و خاک های روی دل کسی کشنده است ... ! ورای آنچه فکرش را کنی به فکرت بودم ... ! نه فقط برای هم درد بودن ... ! نه .. ! چهره ات کنار نمی رود ... ! خوب یا بد اما چهره گرفته ات کنار برو نیست ... ! عالیه این آیه :  وَالَّذِینَ تَبَوَّؤُوا الدَّارَ وَالْإِیمَانَ مِن قَبْلِهِمْ یُحِبُّونَ مَنْ هَاجَرَ إِلَیْهِمْ وَلَا یَجِدُونَ فِی صُدُورِهِمْ حَاجَةً مِّمَّا أُوتُوا وَیُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ وَمَن یُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ( سوره حشر آیه نهم) و کسانی که پیش از آمدن مهاجران در دیار خود بوده اند و ایمان آورده اند ، آنهایی را که به سویشان مهاجرت کرده اند دوست می دارند و از آنچه مهاجران را داده می شود در دل احساس حسد نمی کنند ، و دیگران را بر خویش ترجیح می دهند هر چند خود نیازمند باشند و آنان که از بخل خویش درامان مانده باشند رستگارانند .: با خودمان می گوییم، عادت می کنیم و با صراحت زیادی ، این جمله را تکرارمی کنیم . آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد ، این است که :                                           " به چه قیمتی عادت می کنیم ؟ "
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۱۶
امیر.ن
مانند همان آدم آهنی و شاپرک گذشته ها در حال رفتن به مدرسه بودم ... ! ایشان را دیدم می گفت حول هدفت برو جلو ! روزی ا.م.ع  امد و گفت من چرا باید دینی بخوانم ... ! و من به او گفتم باشد نخوان ... ! ئاقعا چرا او باید بخواند ... ! می گفت همیشه در هر چیزی خوب بودن را سود نیست .. ! هرچه کمک می کند به هدفت برسی را دنبال کن ... ! کلاس زیست داشتیم ای سلطانی می گفت در طبیعت کاری اضافی انجام نمی شود .. ! مانده ام حرف ای رحمان پور را یا آی یقینی ی را ... ! واحد یا مجموعه ... !؟ سر ادبیات داشتم فک می کردم  هدفم چیست ... گریه ام گرفت ... ! بقیه اش ..... هرکه من دست می گذارم خاکستری می شود و شاید این باطن آدم هاست ... ! هرکه من انتخاب می کنم خاکستری می شود پس از مدتی ... ! نمی دانم بوده اند یا می شوند ... ! مثال هایش را هم که ریخته ... ! به دنبال علت بودم رسیدم به این که شاید باید خاکستری را سفید کرد ... ! یادم از به تو چه های گران در سبحان شهرکی افتاد ... ! ایشان می گویند به تو چه ...! خاکستری بودنشان ... ! ت زندگی ات را بکن ... ! آخر بحث مان آنروز رسیدیم به امر به معروف و نهی ز منکر با رفتار مناسب خودت ... ! خیلی سخت تر است .. ! سفید شوی که دیگران را ز خاکستری سفید کنی .. ! می شود همان که هر روز ز تو می خواهم مرا به خدمت خلقت دراور ... ! مقصدم را می خواهم ... ! پ.ن :  ما برای چه اینجاییم ؟! کارمان چیست !؟ بخدا زندگی گذر کردن نیست .. ! صبح شدن و شب شدن نیست ... ! لحظه هایش را ... ! تک تک دقایقش را ...!  مشکل چیز دیکریست نه این ها که دور خود ریخته ایم .. !
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۴۹
امیر.ن
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۴۱
امیر.ن
man khoshhalam bar akse hamishe ... ! bavare khodamam nemishe shayad beshe rabtesh dad be yek bar emtehan in mozo .. !ari man khoshhalam ke be jaye in kar be kar haye dg i pardakhte am ... !man az moamele razi am ... ! :) DAR AJABAM az khoda .. ! har che entezar dashtam ra be noee dgar bar avarde kardBerahi ke man aslan fekrash ra ham nemikardam .. !shokrat khoda .. !
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۲ ، ۰۸:۲۱
امیر.ن
بال ... ! وقتی گوشیو ورداشتم اسمشو دیدم بال در آوردم مرضی ست فراگیر که تو همیشه حس می کنی اس ام اسی تشریف فرما شده و تو صدایی نشنیده ای ، به همین سبب آن را برداشته ، دکمه ی قفل کوچک کنارش را زده و چشم می دوزی به صفحه ... ! ما نیز مثل دیوانگان با این که این گوشی همیشه کنارمان است روزی یکصد و خورده ای بار این کار را تکرار می کنیم و عجیب آنکه خسته نمی شویم ! امروز هم مثل هر روز این کار انجام شد ... یه لحظه گفتم Ja  ه بابا بعد چشمامو بستم باز کردم دیدم نه واقعا Ra  ه نوشته : دلم برات خیلی تنگ شده امیر L   یه لحظه گفتم منو میگه ؟! نمی دونستم بخندم ؟! گریه کنم ؟! بعد 4 ساعت از این اتاق خارج شدم ... ! می خندیدم بلا نسبت دیوانگان ...  ! عماد برگشت گفت چیه ؟! خوشحالی ؟! گفتم یه سوال سخت حل شد ! خندیدن جرمه ؟!     من و بگو که بال در اورده بودم ... ! کسی نیود بعد اون خنده یه دست اشک شوقم می ریختم ... ! یه ربع فقط طول کشید از هنگ بیام بیرون جوابشو بدم ! جالب بود برام ... ! جالبیش اینجا بود که همین امروز صبح ساعت 4 تا 6 ، خواب دیدم توسلی !! تولد گرفته تو یه باغ ... ! همه بودن آقا نیززز تشریف داشت ... ! بعد یه مدت کوتاه نمی دونم چی شد که آقا غیبش زد و من در به در به دنبالش می گشتم ... ! الان دارم فک می کنم می بینم چه قدر ما انسان ها ضعیفیم ... ! ما نگم ، من ضعیفم . جز ضعف از بُعد حیوانیت به قول شهید مطهری و آی نغمه از نظر روحیه هم خیلی از ما ها من جمله من رو خودمون کار نکردیم ،  زیر بنا سست و بی پایه س ... ! این که من با یه اس ام اس خوشحال بشم به چی ربط داره ؟! در درجه ی اول اون شخص ! متن اون ! و نهایتا چی ؟! کدومش می مونه ؟! حالت دیگه ای هم داره ! فک کن به تو خبر مرگ یه نفر و بدن ! مطمئنا ما از روی غریزه هم که شده از مرگ می ترسیمو ناراحت می شیم  ولی چی می شه که یه سری آدم پیدا می شن و نمی ترسن ؟! ( لفظ ترس اینجا یه جوریه از نظر من و هرچی فک می کنم کلمه ی بهتری پیدا نمیشه ).  یه سری آدم پیدا می شن که تعلقات کمی دارند ... ! آری سخت به دست هم نوعان خود تکان می خورند و تنها خنده و گریه شان برای یکیست ! شهید مطهری کتابی دارد به نام انسان کامل  ادامه ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۰۱
امیر.ن
بعضی وقت ها آدم های نزدیک ، حرف هایی می زنند که در همان لحظه واقعا اذیت کننده است . آری همین مادر و پدر ، برادر و حتی دوستان نزدیک . دست می گذارند روی هرچه نباید و فشار می دهند . اسمش را گذاشته اند نقطه ضعف ... !!! بعضی فقط ها نمی دانند چه سخنی را باید کجا بگویند ، در جمع یا خلوت  اصلا باید این حرف را به زبان بیاورند یا نه ، با بی توجهی آدم را در جمع کوچک و خرد می کنند و من تنها به یک چیز فکر میکنم در آن لحظه ... ! ترک جمع ! رفتن به خلوت خود . بله نه به ابر می توان گله کرد و نه به دریا ... ! که چرا خشک است این دنیای تو هنگامی که در نظرت جنگلهای  دیگران می آیند . نمی توان گله کرد و  باید به ستارگان بیابان خود نازید  .  اون موقس که نمی تونی خودتو کنترل کنی ، توهین شده بهت ، چه می دونم چیزی گفته که نباید می گفته و هزار تا حالت دیگه ، من که تو این جور شرایط دپرس می شم و فقط جمله ی مکرر آدم ها که میگن تحمل کن از یادم می گذره ... ! من که نمی تونم تحمل کنم خدا ... ! باز نصفه شبا میام سراغت و سخن میکنم ... ! خوبیه این جا اینه که بالکن ! داره . به راحتی می شه بدون این که کسی چیزی بگه یه ساعت پیش تو باشم ... ! به قول آن دوست تو که همه حرفتو با خدات می زنی دیگه آدم هارا چه می خواهی ؟!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۰۰
امیر.ن